جمعه , ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
صفحه اول » اجتماعی و سیاسی » گفتگو با مدیر دارالکتب الاسلامیه؛ کنفرانس برلین و اتحادیه ناشران/

گفتگو با مدیر دارالکتب الاسلامیه؛ کنفرانس برلین و اتحادیه ناشران/

وقتی خروج کتاب از کشور محدود شد/کنفرانس برلین و اتحادیه ناشران

مرتضی آخوندی در بیان خاطرات خود از زمانی می‌گوید که زمان ریاست‌جمهوری بنی‌صدر خروج کتاب از ایران محدود شد؛ و همچنین زمانی‌که کنفرانس برلین موجب بحث و مناقشه در هیئت مدیره اتحادیه ناشران شد.

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ _ صادق وفایی: پس از ۱۰ گفتگویی که در سال‌های گذشته با ناشران مختلف کشور در قالب پرونده گفتگو با اهالی نشر منتشر کردیم، یازدهمین گفتگو، روز پنجم فروردین ۹۹ با ناصر میرباقری مدیر انتشارات خانه فرهنگ و هنر گویا منتشر شد که در آن، اطلاعاتی تاریخی درباره تاریخ تشکیل این‌نشر، تأثیر خوانساری‌ها بر نشر ایران و همچنین تاریخ کتابفروشی‌های خیابان کریم‌خان زند تهران ارائه شد. گفتگوی مورد اشاره اینجا: «کتابفروشی‌های کریم‌خان چگونه پاگرفتند / خوانساری‌ها و تاریخ نشر ایران» قابل مطالعه است.

دیگر گفتگوی نوروزی سرویس فرهنگ خبرگزاری مهر که مرتبط با کتاب و نشر است، به‌عنوان دوازدهمین قسمت از پرونده «گفتگو با اهالی نشر» با مرتضی احمد آخوندی مدیر انتشارات دارالکتب الاسلامیه است. این‌ناشر به انتشار کتاب‌های اسلامی شناخته می‌شود و علاوه بر نشر، در حوزه فروش کتاب هم فعال است.

مصاحبه با آخوندی در طبقه بالای بازار سلطانی، یکی از زوایای بازار بزرگ و قدیمی شهر تهران انجام شد. طبق قراری که با آخوندی داشتیم، در حجره کوچک کتابفروشی دارالکتب الاسلامیه و در محاصره حجم انبوه کتاب‌های مغازه، به گفتگو نشستیم. کسب و کار این‌ناشر و کتابفروش، در ابتدای امر در دو مغازه طبقه پایین و بالا بوده که امروزه، این‌کسب‌وکار به همین حجره کوچکِ طبقه بالای بازار سلطانی محدود شده است.

گفتگو با مرتضی احمد آخوندی، دربرگیرنده مطالبی از تاریخ تشکیل انتشارات دارالکتب‌الاسلامیه، اتحادیه ناشران و کتابفروشان تهران، روزهای انقلاب اسلامی و چاپ کتاب‌های اندیشه‌ها و مکاتب مختلف، چهره‌هایی مانند امام خمینی (ره)، آیت‌الله هاشمی رفسنجانی، علامه طباطبایی، شهید مرتضی مطهری، ارتباطات حوزه کتاب بین کشورهای ایران، عراق، بحرین و … است.

در ادامه مشروح مصاحبه با مرتضی احمد آخوندی مدیر انتشارات دارالکتب الاسلامیه را می‌خوانیم:

* آقای آخوندی، نشر دارالکتب الاسلامیه در سال ۱۳۱۷ شروع به کار کرد یا ۱۳۲۰؟

شروع کار نشر توسط ابوی من، در سال ۱۳۱۷ در شهر نجف بود.

* بله می‌خواستم همین را بپرسم که در تهران بوده یا در نجف؟

نه. ۱۳۱۷ در نجف و ۱۳۲۰ در تهران بوده. پدرم آن‌جا در نجف کارهایی انجام داد و بعد به ایران آمد و به مشهد رفت. بعد هم ازدواج کرد.

* وقتی کار را شروع کردند، شما متولد نشده بودید.

بله. من متولد سال ۱۳۲۱ هستم.

* شما اصالتاً یزدی هستید؟

بله. ما اجدامان، پنج‌شش پشت در یزد بوده‌اند.

* احیاناً خوانساری که نیستید؟

نه. همان یزدی هستیم. البته پدر ِپدرخانمم خوانساری است.

* ایشان هم در کار کتاب است؟

نه. در کار کاغذ بود.

* می‌خواستم درباره بهانه تأسیس این‌نشر توسط پدرتان بپرسم. آیا بهانه اصلی مبارزه با رضاخان بوده یا چاپ آن کتاب شیخ عباس قمی؟

اصل مساله از همان‌جایی شروع شد که شیخ عباس قمی در نجف مشغول کار روی کتاب سفینةالبحار بوده و چون سرمایه‌ای برای چاپ کتابش نداشته، از ابوی می‌خواهد که برای چاپ کتاب کمکش کند. اجداد ما روحانی یا تاجر بودند.

* تجارت‌شان کتاب بود؟

نه. ارتباطی به کتاب نداشت. ۸ پشت ما مرحوم حاج ابوالقاسم کرمانی بود که به یزد رفته و موقوفات زیادی در این شهر دارد. خیلی از این‌موقوفات هنوز هم هست و تولیت‌شان تا امروز به من رسیده است. جد ما مرحوم حاج رحمت در یزد بوده و بعد ساکن مشهد می‌شود. پدرم هم در مشهد متولد می‌شود و بعد برای تحصیل به نجف می‌رود. در دوره کشف حجاب، پدر و عمویم در نجف بودند ولی جدم در مشهد بود که پس از جریان کشف حجاب، همه خانواده را برداشته و به نجف می‌رود.

مرحوم شیخ عباس قمی چون از قدیم با پدرم روابط دوستانه و نزدیک داشته، از ابوی می‌خواهد که از مشهد پولی برایش فرستاده شود تا کار نیمه‌کاره کتاب را تمام کند. کتاب آن‌زمان زیر چاپ بوده است. پدر هم این‌کار را انجام می‌دهد. بعد برای این‌که پول را برگردانند، کتاب‌ها را این‌طرف و آن‌طرف می‌برد تا بفروشد.

* یعنی خودشان کتابفروشی نداشتند؟

نه. کتاب‌ها را پس از چاپ می‌فروشند تا بدهی‌های شیخ عباس قمی را پرداخت کنند.

شروع به چاپ صحیفه سجادیه کردند تا در دسترس همه قرار بگیرد. کتاب را دادند به خطاطی به اسم مرحوم میرزا احمد زنجانی بنویسد و به‌صورت جیبی چاپش کردند. خیلی از کتیبه‌های مساجد به‌خط ثلث و نسخ از آثار این‌خطاط هستند. مرحوم آیت‌الله مرعشی نجفی هم مقدمه‌ای برایش نوشتند. * پس از طریق دستفروشی کتاب‌ها را فروختند؟

البته دستفروشی به این‌معنی که نبوده. کتاب‌ها را می‌بردند نزد علما و جایی که طالبانش حضور داشتند.

* می‌دانید کتاب را با چه تیراژی چاپ کردند؟

آن‌وقت‌ها تیراژ چاپ‌های سنگی ۷۵۰ نسخه بود. یعنی بیش از آن، سنگ‌ها ظرفیت نداشتند. نمی‌دانم اولین چاپ این‌کتاب کلیشه بود یا سنگ. اگر کلیشه بوده باشد، معمولش هزار نسخه بوده است.

* خب پس از آن، در فاصله ۳ سال پیش از تولد شما، کتاب‌های دیگری هم چاپ کردند؟

بله. شروع به چاپ صحیفه سجادیه کردند تا در دسترس همه قرار بگیرد. کتاب را دادند به خطاطی به اسم مرحوم میرزا احمد زنجانی _که آن‌وقت نجف بود _ بنویسد و به‌صورت جیبی چاپش کردند. خیلی از کتیبه‌های مساجد به‌خط ثلث و نسخ از آثار این‌خطاط هستند. مرحوم آیت‌الله مرعشی نجفی هم مقدمه‌ای برایش نوشتند. مرحوم سید محمد مشکات هم که از دانشگاهی‌های بزرگ تهران بود _ از روحانیون بود و کتابخانه‌اش را به دانشگاه تهران بخشید _ برای این‌کتاب مقدمه نوشت. در آن مقدمه، آیت‌الله مرعشی این نسخه را تائید کردند. این‌کتاب تاریخش مربوط به سال ۱۳۲۰ است.

* یعنی اول کتاب شیخ عباس قمی بود و صحیفه سجادیه و بعد…

بعد دیگر کارها در ایران دنبال شد.

* احتمالاً دیده‌اند دایره مخاطب‌شان در ایران بیشتر است!

بله. البته باز به نجف رفت و آمد داشتند تا این‌که کاملاً در تهران مستقر شدند.

* شما از سال ۳۹ وارد کار نشر و در واقع کمک‌کار پدر شدید؟

بله. پدر وقتی به تهران آمد با کمک مرحوم حاج شیخ عباسعلی اسلامی، جامعه تعلیمات اسلامی را بنیان گذاشتند. چون در دوران رضاخان خبری از این جریانات نبود اما پس از فرارش، پدر و مرحوم اسلامی شروع کردند این‌مجموعه مدارس را پایه گذاشتند؛ مدارسی برای بچه‌ها، دبستان و دبیرستان که بچه‌ها در یک محیط اسلامی درس بخوانند و رشد کنند. این‌کار هم خیلی مفصل شد. ۱۳۲۱ سال تأسیس جامعه تعلیمات اسلامی بود. من هم دوران ابتدایی و دبیرستان را در همان‌مدرسه درس خواندم. بعد دیپلم گرفتم و بعدش هم آمدم خدمت ایشان.

* تا پیش از شروع کار نزد پدر، کارگری چاپخانه، فروش کتاب یا کاری مرتبط با کتاب انجام نداده بودید؟

نه. فقط وقتی که ۳ ماه تعطیلی‌های تابستان بود، به مغازه پدر می‌آمدم و کمک می‌کردم.

* دفتر یا مغازه انتشارات از اول در همین مکان فعلی بود؟

اول نه. خود این‌بازار (بازار سلطانی) سال ۱۳۲۸ درست شد. پیش از آن، پدرْ دفتری مستقل نداشت. معمولاً در مغازه دوستان یا سرای قدسیه پیش مرحوم رضازاده کارها را انجام می‌دادند.

*‌پس دفتر ثابتی نداشتند!

بله. اولین‌جایی که گرفتند، طبقه پایین همین‌جا بود. تا سال ۱۳۹۲ پایین بودیم و بعد آن را فروختیم. طبقه دوم یعنی این‌جا دفتر حسابداری و پایین، مغازه بزرگی بود. سال ۳۹ که من آمدم، مغازه پشتی‌اش هم به آن اضافه شده بود. این‌بالا هم که دفتر بود. تا سال ۹۲ پایین بودیم و بعد از فوت پدر، آن‌جا را فروختیم.

* یعنی دایره کار و کاسبی کوچک‌تر شده؟

بله. تقریباً همین‌طور است و محیط هم عوض شده است.

* یعنی بازار دنبال چیزهای دیگری است؟

بله. همه‌چیز بدلی شده. آن‌وقت‌ها همه‌چیز اصلی بود. در همین بازار سلطانی، دوسه ناشر بودند.

* الان فکر نمی‌کنم باشند!

همه رفته‌اند.

* یا اگر باشند تبدیل به لوازم التحریری شده‌اند.

لوازم‌التحریر هم قدیم زیاد بود ولی آن‌بنده‌های خدا هم رفتند و الان جایشان را به لباس‌فروشی‌ها داده‌اند.

* جالب است که شما هنوز این‌جا مانده‌اید! چون خیلی از کتابفروشی‌ها از بازار به شاه‌آباد و بهارستان و بعد هم به خیابان انقلاب رفتند. خب برسیم به مقطع زمانی چاپ کتاب‌های شهید مطهری و علامه طباطبایی توسط نشر دارالکتب الاسلامیه. شما احیاناً با این دو شخصیت مواجهه هم داشتید؟

بله. زیاد. اولین‌کتابی که از علامه طباطبایی چاپ کردیم، تفسیر المیزانش به عربی بود. مجموعه آن را تک‌به‌تک به عربی چاپ کردیم.

* یعنی ایشان به مرور می‌نوشت و به چاپ می‌سپرد؟

بله. تقریباً سالی یک‌جلد می‌نوشت. که پس از تحویل به پدر، آماده، حروفچینی و چاپ می‌شد.

* دستمزدی هم می‌گرفت؟

بله. مبلغی به‌عنوان حق‌التالیف در نظر گرفته شده بود.

* فرایندِ ابتدا تا انتهای چاپ المیزان چه‌قدر طول کشید؟

تقریباً ۲۰ سال طول کشید. ۱۳۳۲ یا ۳۳ شروع شد و ۱۳۳۹ که من دیگر این‌جا کار می‌کردم، حدود ۸ یا ۹ جلدش چاپ شده بود. از جلد ۱۰ به‌بعد، من در جریان کارها بودم تا سال ۱۳۵۰ که تکمیل شد. ۲۰ جلد عربی.

* فارسی‌اش چطور؟

از سال ۳۵ یا ۳۶ شروع شد. جلد اول را آقای مکارم شیرازی ترجمه کردند. جلد دوم را آقای مصباح.

* این کارها را پدر شما سفارش می‌داد یا خود مولف‌ها ترجمه می‌کردند و برای چاپ می‌آورند؟

نه این‌ترجمه‌های فارسی را ما چاپ نکردیم. این ترجمه‌ها در قم توسط انتشارات دارالعلم چاپ شدند. این‌ها در قم چاپ می‌شد و ما این‌جا می‌فروختیم.

* دارالعلم برای حوزه علمیه بود؟

نه. برای مرحوم آذری قمی، و مستقل بود؛ آقای آذری که در مجلس خبرگان بود.

* کتاب‌های شهید مطهری چه‌طور؟

ایشان از سال ۳۲ و زمانی که فعالیت مارکسیست‌ها زیاد شده بود، با دارالکتب الاسلامیه همکاری کرد؛ سر همان کتاب «اصول فلسفه و روش رئالیسم» علامه طباطبایی که پاورقی‌هایش را آقای مطهری نوشته بود و برای اولین‌بار پدرم چاپش کرد.

* پیشنهاد چاپ کتاب، از پدر شما بود یا خود شهید مطهری آن را آورد؟

من آن‌زمان مغازه نبودم. ده‌یازده سالم بود. اما می‌دانم که پیشنهاد پدر نبود و خود آقای مطهری آن را آورد.

* با علامه طباطبایی، رفت و آمد هم داشتید؟ فکر نمی‌کنم ایشان زیاد این‌جا آمده باشد!

ما زیاد به دیدارشان در قم می‌رفتیم. آقای طباطبایی در قم بودند ولی ایام تابستان هرسال به تهران و درکه می‌رفتند.

علامه طباطبایی غیر از تابستان‌ها، شب‌های جمعه هم به تهران می‌آمدند و به مجلس آقای ذوالمجد طباطبایی می‌رفتند. ایشان وکیل دادگستری بود و خانه‌اش در خیابان بهار بود. الان هم یک کوچه به نام ذوالمجد طباطبایی در خیابان بهار است. آقای طباطبایی شب‌های جمعه به آن‌جا می‌آمدند و شهید مطهری هم می‌آمد. * یعنی مقیم آن‌جا بودند؟

نه خانه نداشتند. اجاره می‌کردند. سال‌های بعد یعنی حدود ۳۹ دورتر از درکه هم می‌رفتند؛ جاهایی مثل جابن یا دماوند. یک‌بار ما، جابن خدمت‌شان رفتیم. در سال‌های پیش‌تر هم جمعه‌ها با ابوی و دوستان در درکه به خدمت‌شان می‌رسیم.

* برادر علامه آقای الهی را چه‌طور؟ دیده بودید؟

نه خدمت ایشان نرسیدم. فکر می‌کنم ایشان نجف بودند.

* می‌شد شهید مطهری و پدرتان در دفتر انتشارات، سر موضوعات عقیدتی یا ایدئولوژیک بحث و گفتگو کنند؟

بحث که نه، ولی جلسات زیادی در خدمت ایشان بودیم. علامه غیر از تابستان‌ها، شب‌های جمعه هم به تهران می‌آمدند و به مجلس آقای ذوالمجد طباطبایی می‌رفتند. ایشان وکیل دادگستری بود و خانه‌اش در خیابان بهار بود. الان هم یک کوچه به نام ذوالمجد طباطبایی در خیابان بهار است. آقای طباطبایی شب‌های جمعه به آن‌جا می‌آمدند و شهید مطهری هم می‌آمد.

* علامه منبر می‌رفت؟

نه. جلسه دورهمی و پرسش و پاسخ بود.

* آقای ذوالمجد، فامیل علامه بود؟

نه. فکر نمی‌کنم. اما دوست بودند. جلسه خیلی مفصلی نبود. چهارپنج نفری بودیم که دور هم می‌نشستیم. سال ۴۱ یا ۴۲ بود. من هم می‌رفتم که یا مطالب المیزان را بگیرم و یا صفحات چاپ‌شده را نشانش بدهم.

* بحث کتاب‌های شهید مطهری در نقد مارکسیست‌ها شد. در سال‌های آخر منتهی به انقلاب، ۵۶ و ۵۷ یک شوروحال جالب در زمینه چاپ کتاب به وجود آمده بود که یکی از گوشه‌هایش کتاب‌های جلد سفید هستند.

بله. سال ۵۷ بود که دیگر ساواک نمی‌توانست کنترل کند.

* شما هم آن‌زمان، شلوغی کارتان بود؟

ما کار عادی‌مان را می‌کردیم. مردم دنبال کتاب بودند و انقلاب که شروع شد، با رفتاری که مارکسیست‌ها و کمونیست‌ها از خودشان نشان دادند، کتاب‌های رد مارکسیسم هم کم‌کم افت کرد. چون مردم دیدند این‌ها چه جنایت‌کارهایی هستند و دیگر کسی دنبال این نبود که ببیند عقیده علمی‌شان چیست.

* در آن‌ایام، کتاب‌های شما را قاچاق نمی‌کردند یا این‌که با جلد سفید بفروشند؟

نه. کتاب‌های ما آن‌طور نبود که دچار این مشکل شود. قبلش، پیش از انقلاب هم که از وزارت فرهنگ و هنر مجوز می‌گرفتیم.

* پس از آن شور و حال، ظاهراً پس از انقلاب، در برهه‌ای بنی‌صدر محدودیت‌هایی ایجاد کرد.

بله. محدودیتی بود که خیلی هم ادامه پیدا کرد. از همان سال ۵۹ برای خروج کتاب از ایران ایجاد محدودیت کرد. عنوانش هم این بود که کاغذ از خارج می‌آید، پس کسی که می‌خواهد کتاب به خارج بفرستد باید سازوکار تجاری و بازرگانی داشته باشد تا پولش برگردد.

* به نظرتان درست می‌گفت؟

نه. خیلی مزخرف بود. حتی پس از بنی‌صدر که سال ۶۰ کنار رفت، این‌جریان همچنان ادامه پیدا کرد. ما چون کتاب‌های عربی زیادی داشتیم، می‌خواستیم در نمایشگاه‌های خارجی شرکت کنیم. مثلاً سوریه یک‌نمایشگاه کتاب داشت. ما هم فهرست کتاب‌هایمان را فرستادیم. بین تمام کتاب‌های عربی‌مان تنها «شرح شواهد مجمع‌البیان» را پذیرفتند. همان دوجلد مشکلی که در قفسه می‌بینید!

* یعنی گفتند به نمایشگاه بیایید ولی فقط با نسخه‌های همین کتاب؟

بله. ما هم گفتیم باشد باهمین کتاب می‌رویم. اما هنگام خروج، گمرک گفت فقط می‌توانید یک‌نسخه با خودتان ببرید. چون خروج کتاب ممنوع است. یادم است که به مدت چندسال، اگر کسی می‌خواست کتاب خارج کند، فقط برای چند نسخه اجازه می‌دادند. بعد در شناسنامه‌اش هم ثبت می‌کردند. تنها راهی که مانده بود این بود که بروند با سازمان تبلیغات مذاکره کنند. وگرنه پست هم حق ارسال نداشت و می‌گفت باید شناسنامه بیاورید. در طول سال هم اجازه نداشتیم بیشتر از ۳ کتاب خارج کنیم.

آقای هاشمی رفسنجانی به غرفه نشر ما آمد و من به ایشان گفتم آقا جریان این‌طوری است و هنوز اداره پست چنین رفتاری دارد. ایشان _ آن‌موقع رئیس‌جمهور بود _ اصلاً وا رفت و تعجب کرد. همان‌جا گفت هرگونه مانع برای صدور کتاب را بردارید. حتی اگر لازم است این مساله به مجلس برود، انجامش بدهید. * به‌خاطر مسائل کاغذ و ارز بود دیگر؟ دلیلش که مسائل امنیتی نبود!

نه امنیتی نبود. در اولین نمایشگاه کتاب آقای موسوی نخست وزیر بود؛ میرحسین موسوی. من شخصاً و بدون واسطه به ایشان گفتم آقا این چه وضعی است؟ در این مملکت دارد کتاب چاپ می‌شود ولی نمی‌گذارند به خارج برود. خود ایشان گفت کاغذش از خارج می‌آید، بنابراین پولش باید برگردد. این عین کلامی است که خود ایشان به من گفت. «باید ارزش برگردد.» انگار برنامه‌ای در کار بود که جلوی صدور انقلاب از این‌طریق گرفته شود.

* همان زمانی که دادوستد کوپنی رواج داشت؟

بله همان‌ایام بود. حالا ما می‌گفتیم آقا مملکت انقلاب شده. کتاب که اصلاً جنس تجاری نیست. الانش هم تجاری نیست، چه برسد به آن‌وقت‌ها. خلاصه گذشت تا دومین نمایشگاه بین‌المللی کتاب زمان آقای هاشمی رفسنجانی برگزار شد که دیگر مسند نخست‌وزیری کنار رفته بود. اگر اشتباه نکنم اولین نمایشگاه سال ۶۸ بود و دومین نمایشگاه سال ۷۰. ما از قدیم با هم آشنا بودیم.

* با آقای هاشمی؟

بله. در آن‌دوره نمایشگاه ایشان به غرفه نشر ما آمد و من به ایشان گفتم آقا جریان این‌طوری است و هنوز اداره پست چنین رفتاری دارد. ایشان _ آن‌موقع رئیس‌جمهور بود _ اصلاً وا رفت و تعجب کرد. همان‌جا گفت هرگونه مانع برای صدور کتاب را بردارید. حتی اگر لازم است این مساله به مجلس برود، انجامش بدهید.

* و از آن‌جا درست شد؟

بله. توانستیم در اولین نمایشگاه بحرین شرکت کنیم. کامیونِ کتاب می‌بردیم برای بحرین.

* از آن‌طرف هم استقبال می‌شد؟ یعنی بحرینی‌ها هم خواستار بودند.

بله، زیاد.

* ولی این‌هم جالب است. احتمالاً در برهه‌ای این درک وجود داشته که به صلاح است جلوی صدور کتاب گرفته شود. ولی الان که به این مساله نگاه می‌کنیم، خودمان بی‌خود جلوی خودمان را گرفته بودیم!

این، ظاهر قضیه است.

* یعنی می‌گوئید رویکرد مغرضانه‌ای در کار بوده؟

حدس من این است که اصل جریان از زمان بنی‌صدر شروع شد و او چنین نظری داشته. دیگرانی که راهش را ادامه دادند، خیلی مثل او نبودند. مثلاً یک‌سال دیگر که می‌خواستیم در نمایشگاه سوریه شرکت کنیم، همه کتاب‌ها را بردیم به سازمان تبلیغات دادیم. آن‌ها هم چون وارد نبودند، همه را با دی‌اچ‌ال فرستادند و هزینه هنگفتی برای حمل کتاب‌ها تحمیل شد.

* کتاب‌ها آن‌جا فروخته شدند؟ توانستند هزینه را برگرداندند؟

پس از چندسال، رایزنی فرهنگی ایران در آن‌جا کتاب‌ها را خرید و همان‌قیمت ایران را به ما دادند.

* خب به مقطع تشکیل اتحادیه ناشران برسیم. شما از زمان تشکیل اتحادیه خاطره‌ای دارید؟ ظاهراً ابتکار نصرالله صبوحی بوده است.

نه وقتی ایشان بود، من هنوز شروع به کار نکرده بودم. اما ایشان را می‌شناختم. فکر تشکیل اتحادیه ابتکار ایشان نبود. اتحادیه‌های صنفی شروع به کار کرده بودند و فعالان نشر می‌خواستند اتحادیه داشته باشند.

* تا جایی که می‌دانم پیشنهادش را او مطرح کرده است!

بله. بالاخره این هم یک‌صنف بود که بنا بود اتحادیه داشته باشد. بعد آقای رمضانی بود و…

* پدر آقای رمضانی نشر مرکز؟

نه. عمویش. یک‌دوره ایشان بود. بعد اقبال بود. آقای محمدی بود و…

* دارالکتب الاسلامیه از ابتدا عضو اتحادیه بود؟

نه. از سال ۳۹ که من آمدم با مشکلات مالی مواجه شدیم. آن‌موقع در دبیرستان درس می‌خواندم و رشته‌ام ریاضی بود. معدلم ۱۸ و ۷۷ صدم بود.

* موقع دیپلم!

بله. آن‌زمان سخت دیپلم می‌دادند و اسمم را هم نوشتم که بروم در دانشکده فنی تحصیل کنم که دیدم مرحوم پدر گرفتاری مالی و بدهکاری بانکی دارد. این‌بود که گفتم بمانم کمک کنم. پدر هم گفت به دانشگاه نرو و کمک کن. امروز هم خوشحال هستم که ماندم. البته بیرون، درس‌های دینی و حوزوی می‌خواندم. من سربازی نرفتم و این‌جا را هم مرحوم پدر، به‌خاطر مشکلات مالی، به‌نام من کرده بود. به‌همین‌دلیل باید می‌رفتم جواز کسب می‌گرفتم اما چون سربازی نرفته بودم، نمی‌توانستم. آن‌موقع آقای محمدی معاون اتحادیه بود که گفت کاری ندارد! به پدرت وکالت بده که کارها را انجام بدهد. به این‌ترتیب بود که پدر عضو اتحادیه شد؛ به وکالت از طرف من.

* چه سالی بود؟

من سال ۵۲ معافیت سربازی‌ام را گرفتم. بنابراین فکر کنم حدود سال ۴۷ یا ۴۸ بود که این‌اتفاق افتاد. تا سال ۷۰ با وکالتی که گفتم، کارها به عهده و نام پدر بود. بعد از آن رفتم و وکالت را لغو کردم و خودم مسئولیت را به‌عهده گرفتم. آن‌موقع پدر عضو هیئت مدیره اتحادیه بود.

* آقای آخوندی زمانی بوده که شما به کشورهای عربی کتاب صادر می‌کردید. هنوز هم این روند ادامه دارد؟

از ابتدای امر، کتاب‌های المیزان، بهار و … را به‌طور مرتب عراق می‌فرستادیم. چون جد من در عراق بود و کتابفروشی داشت. عمویم (پدر مهندس آخوندی) هم در نجف بود.

* مهندس آخوندیِ وزیر راه؟

بله. ایشان پسرعموی من است. پدرشان در نجف مانده بود. ایشان داماد علامه امینی بود که یک‌کتابفروشی داشت و یک‌سری کتاب‌ها را هم ایشان چاپ می‌کرد.

* این کتابفروشی‌های پدر و عمویتان در نجف، هنوز هم هستند؟

نه. جدم در نجف درگذشت و زمان صدام هم، عمو و آشنایانش را از عراق اخراج کردند. این‌دو کتابفروشی دیگر نیستند. خلاصه این‌که به‌طور مرتب با پست به عراق، کویت، لبنان و … کتاب می‌فرستادیم.

* یعنی بیشتر جاهایی که شیعیان بودند.

بله. از سال ۷۰ هم که در بحرین بودیم و شهید کریم فخراوی می‌آمد از ما کتاب می‌گرفت. ایشان هم، مشتری خوبی بود و سعی کرد خیلی از ناشران ایرانی بتوانند در نمایشگاه بحرین شرکت کنند.

* احیاناً برای تبلیغ به عربستان کتاب نمی‌فرستادید؟

گاهی می‌فرستادیم. اما نه کتاب‌های عقیدتی. ارسال کتاب به عربستان سخت بود. به یاد دارم که کتاب عقرب‌الموارد را که یک کتاب لغت بود به عربستان فرستادیم. این‌کتاب کاری به بحث شیعه و سنی نداشت. اگر به حج مشرف می‌شدیم کتاب هم همراهمان می‌بردیم.

* مشکلی پیش نمی‌آمد؟

بعضی اوقات پیش می‌آمد ولی آن‌قدر زیاد نبود.

* حساسیت‌ها هم قبلاً کمتر بود!

بله. به همین دلیل می‌شد خیلی از کتاب‌ها را برد. خیلی از کتاب‌ها هم گیر می‌کردند و مجبور می‌شدیم موقع برگشت، با خودمان بیاوریم.

* پس در عربستان کتاب‌ها را ضبط نمی‌کردند.

بله. چون مسافر بودیم، پس‌مان می‌دادند.

* روند بررسی کتاب در نشر شما چه‌طور بوده و هست؟ شورایی برای بررسی وجود دارد؟

شورایی که نداریم. معمولاً با همه اساتید و بزرگانی کار کرده‌ایم که آثارشان نیازی به بررسی ندارد. مثلاً به جز علامه طباطبایی و شهید مطهری، اولین کتابِ علامه محمدتقی جعفری را هم ما چاپ کردیم؛ «ارتباط انسان با جهان» در سال ۱۳۳۵. یا مثلاً نسخه عربی «الغدیر» علامه امینی را.

* اولین چاپ «الغدیر» کجا عرضه شد؟

اولین چاپ این‌کتاب تا جلد نهم، در نجف منتشر شده بود اما کاغذ و سبک چاپش خوب نبود. به همین‌دلیل علامه امینی که به تهران آمد، در سال ۱۳۳۰ تجدید چاپ این‌کتاب را به ابوی من سپرد. تجدیدچاپِ آن‌روزها هم مثل امروز نبود. دوباره باید از اول تصحیح و حروفچینی می‌شد. به‌این‌ترتیب جلدهای ۱۰ و ۱۱ این‌کتاب برای اولین‌بار در ایران چاپ شد. بعد از ۱۱ هم که چاپ نشد.

* تصحیح یا حروفچینی را خودتان یا پدرتان انجام می‌دادید؟

حروفچینی را که حروفچین چاپخانه انجام می‌داد. غلط گیری‌ها را زنده‌یاد محمدباقر بهبودی انجام می‌داد؛ همین‌طور مرحوم علی‌اکبر غفاری در همین مغازه پایین؛ که کمک پدر بود و شب‌ها هم در منزلش کار تصحیح، تعلیق و غلط‌گیری را انجام می‌داد. ایشان تعلیقات کتاب الکافی را انجام داد. مرحوم غفاری از سال ۲۸ یا ۲۹ با پدرم همکاری داشت. خیلی‌های دیگر هم بودند مثلاً سید کاظم موسوی که معاون وزیر آموزش پرورش بود و در حادثه هفت تیر در حزب جمهوری اسلامی شهید شد. شرح مجمع‌البیان را ایشان تصحیح کرد.

* این‌کارها را بیرون انجام می‌دادند؟ دفتری که نبود به‌طور متمرکز در آن حضور داشته باشند!

یک‌مقداری از کارها همین‌جا انجام می‌شد. مثلاً آقای بهبودی، آقای قلمی (باجناق امام خمینی (ره)) و چندنفر دیگر، همین‌جا در همین طبقه بالا کارها را انجام می‌دادند. مرحوم ربانی شیرازی هم بود.

آقای ساقی رئیس آن‌زندان، بین رئیس‌زندان‌ها معروف بود؛ معروف به این‌که آدم خوبی است و اجازه می‌داد من نسخه‌ها را برای آقای ربانی ببرم. بعد هفته دیگر دوباره برگ‌ها و کتاب‌های جدید را می‌بردم. آن‌موقع اجازه نمی‌دادند غیر از بستگان درجه یک، دیگران مرتب به ملاقات بروند. * اتفاقاً می‌خواستم بپرسم از ایشان خاطره‌ای دارید؟

بله. خیلی زیاد. ایشان در کار بحارالانوار خیلی کمک کرد؛ هم در تصحیح‌اش، هم نوشتن پاورقی‌ها. ایشان سال ۴۳ یا ۴۴ زندان قزل قلعه بود و من نسخه‌های تصحیح‌شده و حروفچینی را برای ایشان می‌بردم.

* مأموران اجازه می‌دادند نسخه‌ها رد و بدل بشود؟

بله. آقای ساقی رئیس آن‌زندان، بین رئیس‌زندان‌ها معروف بود؛ معروف به این‌که آدم خوبی است و اجازه می‌داد من نسخه‌ها را برای آقای ربانی ببرم. بعد هفته دیگر دوباره برگ‌ها و کتاب‌های جدید را می‌بردم. آن‌موقع اجازه نمی‌دادند غیر از بستگان درجه یک، دیگران مرتب به ملاقات بروند. مرحوم ربانی در جلد ۲۵ بهار اشاره کوتاهی کرده که من الان در زندان هستم و دسترسی به اصل کتاب ندارم. من خودم تا چند سال پیش، از این‌اشاره بی‌خبر بودم و یک‌دوست آن را به من نشان داد.

* آقای آخوندی، یک‌کتابفروشی اسلامیه بوده که در بازار بین‌الحرمین فعالیت می‌کرده…

بله. سرِ بازار آهنگرها بود.

* آقای کتابچی، بله. ایشان ارتباطی به دارالکتب اسلامیه نداشت؟

ارتباط دوستانه و اقتصادی داشتیم ولی فامیلی نه.

* شما سال ۳۸ کتاب «فیلسوف‌نماها» ی آقای مکارم را چاپ کردید. فکر می‌کنم جایزه سلطنتی را هم برد.

جایزه‌اش مربوط به سال ۳۳ بود. اولین‌بار خودشان کتاب را در قم چاپ کردند و جایزه‌اش مربوط به آن‌موقع بود. بعد از سال ۳۲ بود که، هم این‌کتاب جایزه برد هم کتاب علامه طباطبایی؛ «اصول فلسفه و روش رئالیسم». ولی هیچ‌کدام نرفتند جایزه را بگیرند.

* چه‌طور بود که دستگاه حکومتی به چنین نویسندگانی جایزه داد؟ می‌خواست نمک‌گیرشان کند؟

نه. اصل مساله این بود که جریان دیگری نبود که مقابل کمونیسم و مارکسیسم بایستد. این‌ها هم که می‌گفتند کسی نمی‌تواند جواب ما را بدهد…

* من فکر کردم شاید حکومت وقت می‌خواسته امثال علامه و آقای مکارم را جذب کند.

نه. این‌ها که بالاتر از این‌حرف‌ها بودند.

* دستگاه شاه و ساواک به دنبال شما نیامدند که همکاری کنید؟

نه. ما اتفاقاً در اسناد ساواک پرونده داریم. یعنی ابوی پرونده دارد. حدود سال ۳۵ بود که کتاب «صوت‌العدالت الانسانیه» درباره حضرت امیر (ع) چاپ شده بود. این‌کتاب در ابتدای ورودش به ایران، یک کتاب بیشتر نبود و بعداً شد ۵ جلد. این کتاب را به آقای صدر بلاغی داده بودند و خیلی سر و صدا کرد. خلاصه از طرف دستگاه آمدند که کتاب را جمع کنید!

* همین‌جا آمدند؟

بله. آمدند و ابوی را هم با خود بردند.

* چاپخانه هم همین‌جاها بود؟

نه. ما چاپخانه نداشتیم. این‌کتاب هم از بیروت می‌آمد. بیشتر هم توسط انتشارات جعفری تبریزی این‌کار انجام می‌شد. در همین خیابان بوذرجمهری بین آهنگرها و چهارراه سیروس.

* این جعفری تبریزی، فامیل آقای جعفریه نشر ثالث نیست؟ چون ایشان هم تبریزی است.

آن‌زمان دو واردکننده معروف کتاب‌های عربی بودند؛ یکی اسدی در بهارستان که بیشتر از مصر وارد می‌کرد و دیگری همین کتابفروشی جعفری تبریزی. خلاصه از ساواک آمدند و گفتند این کتاب را می‌خواهیم. نه. ارتباطی با هم ندارند. اسم کتابفروشی جعفری تبریزی بود و صاحبش اسم و فامیل دیگری داشت که الان از خاطرم رفته است. این اسامی در همان پرونده‌های ساواک هست. خلاصه ایشان کارش واردکردن کتاب از لبنان، عراق و مصر بود. آن‌زمان دو واردکننده معروف کتاب‌های عربی بودند؛ یکی اسدی در بهارستان که بیشتر از مصر وارد می‌کرد و دیگری همین کتابفروشی جعفری تبریزی. خلاصه از ساواک آمدند و گفتند این کتاب را می‌خواهیم. پدر هم خودش نسخه‌ای همراه نداشتند. فرستادند آوردند و وقتی کتاب‌ها آمد، ایشان را بردند. همان‌زمانی بود که تیمور بختیار در محل فعلی حوزه هنری که دولت از بهایی‌ها گرفته بود، مسئول بود.

* فقط بازجویی بود؟ کتک یا شکنجه‌ای در کار نبود؟

نه؛ فقط بازجویی. خلاصه ساواک در گزارش‌هایش چند کتابفروشی را نام برده و گفته مواظب این مراکز باشید چون کتاب‌های اسلامی پخش می‌کنند. مورد دیگرش مسجد خمسه در خیابان یخچال بود که مثل این‌جا، تحت نظر بود.

* چرا جلوی کتاب «صوت‌العداله» را گرفتند؟

دلیل‌شان این‌بود که این‌کتاب در پوشش صحبت از حضرت علی (ع)، آموزه‌های سوسیالیستی را ترویج می‌کند.

* و این‌کتاب، تا انقلاب اجازه عرضه نداشت؟

نه. حتی ترجمه فارسی‌اش تا برهه‌ای پیش از انقلاب، به بازار آمد. فقط همان سال‌ها بود که روی این‌کتاب حساس شدند. به سال ۴۰ نرسید. چنین کتاب‌هایی مقابل آثار مکتوب امام خمینی (ره) جلوه‌ای نداشتند.

* شما کتاب‌های امام (ره) را به‌طور مخفیانه یا غیرقانونی چاپ نمی‌کردید؟

نه. ما چاپ نمی‌کردیم.

* یعنی وارد و پخش می‌کردید؟

ممکن است تا حدودی از این‌کارها هم شده باشد. البته از کتاب‌های امام (ره)، یکی ولایت فقیه حساس بود که از نجف آمد و دیگری هم کتاب «کشف الاسرار» که در رد افکار کسروی نوشته شده بود.

* به ماجراهای صنفی و اتحادیه ناشران برگردیم. در برهه‌ای ظاهراً شما در هیئت مدیره‌، مخالفانی داشته‌اید و بحث و جدلی پیش آمده است.

من از سال ۷۶ عضو هیئت‌مدیره اتحادیه شدم. آن‌سال ۵ نفر در هیئت‌مدیره بودیم. مرحوم داود رمضان شیرازی بود، مرحوم محسن باقرزاده، آقای باقری قمی، آقای حسن کیائیان و من. در یک دوره هم سمیعی آمده بود.

* صادق سمیعی انتشارات کتابسرا؟

بله. آن‌موقع آقای شیرازی که آدم مذهبی و اهل نمازی هم بود، ریاست اتحادیه را به عهده داشت.

دوستان هیئت‌مدیره می‌گفتند چون خانم لاهیجی، ناشر است باید موضع‌گیری کنیم. من گفتم اتحادیه رویکرد و کارکرد سیاسی ندارد و حق ندارد در مسائل سیاسی دخالت کند. کار ما صنفی است نه سیاسی. مسأله‌ای که شما می‌گوئید، مربوط به زمانی که خانم شهلا لاهیجی، جمیله کدیور و چند نفر دیگر، برای شرکت در کنفرانس برلین به آلمان رفته بودند. آن‌ماجراها رخ داده و سروصدا شده بود. دستگاه قضائی هم خانم لاهیچی را برای توضیحات خواسته بود. آقای کیائیان و آقای باقرزاده اصرار داشتند که ما به نفع خانم لاهیجی موضع‌گیری کنیم. یعنی اتحادیه موضع‌گیری کند. من هم آن‌زمان به‌شدت مخالفت کردم.

* چرا؟ چون مساله را سیاسی دیدید؟

هم این، و هم این‌که از نظر فکری موافق نبودم. چون از نظرم معنی نداشت در شرایطی که جنگ تازه تمام شده، برویم در یک مملکت خارجی و علیه کشور خودمان حرف بزنیم. خانم لاهیجی آن‌جا گفته بود ما ۲۰ سال است داریم مبارزه می‌کنیم. این‌حرف چه معنایی می‌توانست داشته باشد؟ با چه کسی؟ با دوست این مملکت یا دشمنش؟ با این‌هایی که برای این مملکت خون دادند؟ دوستان هیئت‌مدیره می‌گفتند چون خانم لاهیجی، ناشر است باید موضع‌گیری کنیم. من گفتم اتحادیه رویکرد و کارکرد سیاسی ندارد و حق ندارد در مسائل سیاسی دخالت کند. کار ما صنفی است نه سیاسی.

من که اصرار دوستان را دیدم، گفتم من فردا استعفا می‌دهم و دلیلش را هم اعلام می‌کنم. من یک‌نفر هستم و اگر شما مایل‌اید این‌کار را انجام بدهید، از هیئت مدیره استعفا می‌دهم. وقتی این‌مساله را عنوان کردم، دیگر موضوع را دنبال نکردند.

* و شما هم بیرون نیامدید؟

بله. ماندم. اما یکی از گزارشگرها و اهالی رسانه به اشتباه فکر کرده بود من استعفا داده‌ام. در حالی که من تهدید به استعفا کرده بودم.

* که ظاهراً کارگر هم شد!

بله. اتفاقاً در یکی از دوره‌های نمایشگاه کتاب تهران بود.

* بعد از این ماجرا، هیئت مدیره اتحادیه با شما بد نشدند؟

همین‌دیگر! این اتفاق باعث شد کاری کنند که من در دوره‌های بعدی رأی نیاورم. همیشه هم نفر بعدی بودم. یعنی اگر هیئت مدیره پنج نفره بود، من نفر ششم بودم یا اگر هفت‌نفره بود، من نفر هشتم رای‌گیری می‌شدم.

* آقای آخوندی، در طول سال‌های فعالیت با ناشران بیروت و دیگر ناشران عربی، کویتی، عراقی، مرواده مستقیم داشته‌اید؟

بله. زیاد.

* این‌که کتابی را برای ترجمه ببرید یا…

نه. به این‌صورت نه. به‌صورت خرید و فروش بود. مثلاً پیش از انقلاب، پدرم تعدادی کتاب به بیروت برده بود. خیلی از کتاب‌های عربی ما را متاسفانه وقتی تکمیل می‌شدند، بیروتی‌ها با حروف‌چینی جدید چاپ می‌کردند. مثلاً تفسیر المیزان وقتی ۲۰ جلدش تمام شد، اعلمی آن را در بیروت چاپ کرد.

این‌اتفاق برای بحارالنوار یا دیگر عناوین‌مان هم افتاد. مشکل این بود که همین کتاب‌های ما را که دوباره چاپ کرده بودند، به نمایشگاه‌های ایران می‌آوردند و به‌اسم چاپ بیروت می‌فروختند. بعد ایران به آن‌ها ارز دولتی می‌داد. در نتیجه قیمت‌شان پایین می‌آمد. در حالی‌که در آن‌شرایط، ما که ناشر اصلی کار بودیم، نمی‌توانستیم رقابت کنیم چون کاغذ و امکانات به‌دلیل شرایط جنگی وجود نداشت. * یعنی یک‌نسخه از این‌جا می‌بردند و حروف‌چینی می‌کردند؟

بله.

* کپی‌رایت را رعایت نمی‌کردند؟

آن‌موقع؟ چه‌کسی رعایت می‌کرد؟

* ما رعایت نمی‌کنیم؛ آن‌طرفی‌ها که رعایت می‌کنند!

(می‌خندد) نه. آن‌طرفی‌ها هم همان ایرانی‌هایی بودند که می‌رفتند آن‌طرف مغازه می‌زدند. آن‌ها هم ایرانی بودند. این‌اتفاق برای بحارالنوار یا دیگر عناوین‌مان هم افتاد. مشکل این بود که همین کتاب‌های ما را که دوباره چاپ کرده بودند، به نمایشگاه‌های ایران می‌آوردند و به‌اسم چاپ بیروت می‌فروختند. بعد ایران به آن‌ها ارز دولتی می‌داد. در نتیجه قیمت‌شان پایین می‌آمد. در حالی‌که در آن‌شرایط، ما که ناشر اصلی کار بودیم، نمی‌توانستیم رقابت کنیم چون کاغذ و امکانات به‌دلیل شرایط جنگی وجود نداشت. آن‌ها هم کتاب‌ها را خیلی خوشگل و تمیز می‌آوردند و با دلار دولتی ما می‌فروختند.

* یعنی لبنانی‌ها این‌کارها را نمی‌کردند؟ فقط ایرانی بودند؟

نه. فرقی نداشت ولی ایرانی‌هایی هم که رفته بودند، دیگر لبنانی حساب می‌شدند. البته اعلمی، لبنانی نشده بود.

* این انتشارات برای چه کسی بود؟

محمدحسین اعلمی.

* خب، خاطره‌ای از چاپ سنگی کتاب‌هایتان دارید؟

ما جز یک کتاب، هیچ‌اثری را با چاپ سنگی منتشر نکردیم. آن‌یک‌کتاب هم «ثمرات الحیاه» بود. یک‌بنده‌خدای اصفهانی بود که از قدیم در تهران چاپخانه سنگی داشت. نویسنده کتاب هم یک اصفهانی بود. خلاصه آن‌آقای چاپخانه‌دار به حاج آقا (پدرم) اصرار کرد که من این‌کتاب را برای شما چاپ سنگی چاپ می‌کنم. که البته نتیجه کار خوب از آب درنیامد. چاپ سنگی، خوب نمی‌شود.

* یعنی راضی نبود؟

نه. نشد.

* پس یعنی از زمان پدر شما، افست بود؟

نه. یا با خط می‌نوشتند و کلیشه می‌کردند و یا با حروف سربی، حروف‌چینی می‌کردند. یعنی چاپ مسطح بود. افست در ایران، تقریباً از سال ۱۳۳۹ یا ۴۰ راه افتاد.

* صحبت کپی‌رایت شد. شما ظاهراً برای بحث کپی‌رایت پیش امام خمینی (ره) رفته بودید!

بله. مربوط به زمانی از روزهای پس از انقلاب است که امام هنوز در قم بودند. چندنفر از ناشرین، پدرم، علی‌اکبر غفاری و مرحوم علامه جعفری بودیم که با هم به دیدار امام رفتیم.

* صحبت درباره کپی‌رایت بود؟

نظر امام (ره) این بود که ایده‌آلش این است که با هرکسی که کتاب را خرید، شرط و شروط بکنند که از کتاب سوءاستفاده نکند ولی خب اشاره هم شد که عملاً چنین چیزی امکان‌پذیر نیست. بعد آقای غفاری بحث قاعده «لاضرر» را پیش کشید. خلاصه آن‌جلسه، جلسه بحث و گفتگو بود. بله. درباره حق تألیف بود. هنوز وزارت ارشاد وجود نداشت و صحبتی که شد این بود که آقای جعفری بحث نظارت روی کتاب‌ها را به عهده بگیرند.

* یعنی امام گفت ممیزی و بررسی کتاب در یک شورا انجام شود؟

بله. یک شورایی باشد که هرچیزی چاپ نشود.

* علامه جعفری هم قبول کرد؟

نه. ایشان نمی‌توانست و نپذیرفت. یک‌بحث مهم دیگر را هم آقای غفاری مطرح کرد که همان مساله کپی‌رایت بود. آقای غفاری گفت ما هزینه‌های زیادی را متحمل می‌شویم که یک کتاب ترجمه چاپ شود، ولی در نهایت با تعداد کمی چاپ می‌شود و بعد هم یک فرد سودجو از آن عکس‌برداری کرده و به‌صورت افست چاپ می‌کند. نظر امام (ره) این بود که ایده‌آلش این است که با هرکسی که کتاب را خرید، شرط و شروط بکنند که از کتاب سوءاستفاده نکند ولی خب اشاره هم شد که عملاً چنین چیزی امکان‌پذیر نیست. بعد آقای غفاری بحث قاعده «لاضرر» را پیش کشید. خلاصه آن‌جلسه، جلسه بحث و گفتگو بود.

* نتیجه‌ای هم داشت؟

چندان نه. وزارت ارشاد هم که بعدها می‌خواست مجوز نشر بدهد، گفت ما به کسی مجوز می‌دهیم که این‌مساله را رعایت کند. یعنی رعایت کپی‌رایت کتاب را شرط دادن مجوز نشر اعلام کرد. به‌عبارتی همان قانون سال ۱۳۴۸ بود.

* همان رعایت حق مولفین و مصنفین!

بله.

* خب به سازوکار خانوادگی در نشر شما بپردازیم. سازوکاری که من در خیلی از ناشران کشور شاهدش بوده‌ام. الان کار از پدرشما به شما رسیده. آیا بعد از شما هم به فرزندان شما می‌رسد؟

بله. پسران من الان مشغول هستند. آقامصطفی نشری به نام لوح محفوظ دارد.

* کتاب‌های مذهبی چاپ می‌کند؟

تقریباً بله. پسر دیگرم هم همراه خودم در دارالکتب اسلامیه مشغول به کار است.

* پس نگران این نیستید که بعد از شما، ادامه کار چه می‌شود؟

بالاخره هرچه خدا بخواهد همان می‌شود.

* خب، یک‌پشتوانه‌ای در کار بوده است. پدر شما با یک پیشینه آمده و این نشر را راه انداخته است. بعد هم که این‌میراث به شما رسیده است.

بله. مثلاً نشر صدوق که برای آقای غفاری بود، باوجود همه زحماتی که ایشان کشید، از بین رفت و نماند.

* خودتان هم سفارشی به فرزندان‌تان کرده‌اید که پس از من کار را ادامه بدهید؟

ناچارم. چون این‌قدر کتاب زیاد داریم که تا بیایند این‌ها را بفروشند، خیلی طول می‌کشد. (می‌خندد)؛ مگر این‌که مثل علمی اسلامیه، روی کاغذ بنویسند «کتاب کیلویی ۷۰۰ تومن». این‌کار را دو سال پیش کردند. دو تریلی، ۵۰ تن کتاب را به ۳۵ میلیون تومان فروخته بود.

* این‌بحث کیلویی فروختن را سال‌ها قبل آقای کتابچی انتشارات گوتنبرگ انجام داده بود!

بله ولی نه به این‌شکل. کیلویی ۷۰۰ تومن!

* این‌، یعنی خمیرشدن؟

بله. به همین‌معنی است. آن کار گوتنبرگ فکر می‌کنم سال ۱۳۳۹ بود؛ کیلویی ۱۰ تومان یعنی ۱۰۰ ریال.

* البته می‌گویند ابتکاری بوده که یک‌عده را این‌گونه کتابخوان کرده است.

تیپ این‌کتاب‌ها عموماً توده‌ای بودند. اوایل انقلاب هم تریلی‌تریلی کتاب فارسی از شوروی وارد کرد.

* موفق هم شد؟

بله. دوسه سال اول خیلی فروخت.

* بله در آن چندسال اول انقلاب، همه گروه‌ها توانستند تبلیغات محصولات و اندیشه خودشان را داشته باشند.

بله، مسلمان‌ها، منافقین، فدایی‌ها، توده‌ای‌ها و…

* ولی جالب است که در آن برهه زمانی، بازار کتاب یک شادابی عجیب داشته و همه محصولاتشان را می‌فروخته‌اند. یعنی از هر فکر و اندیشه‌ای کتاب‌های زیادی در بازار عرضه می‌شده است.

طبیعی است. در آن شرایط که کسی بی‌کار نمی‌نشست. البته پدیده نفوذ هم از همین‌طریقه تاثیرگذاری‌اش را داشت.

* پس چرخ دارالکتب اسلامیه بعد از این‌هم خواهد چرخید!

بله. سعی کرده‌ایم روال سابق را داشته باشیم. خیلی‌وقت‌ها سختی و مرارت بوده ولی بالاخره پشت سر گذاشته شده‌اند. الان هم کار خیلی‌سخت است.

* به‌خاطر مشکلات کاغذ؟

نه فقط این‌؛ عدم استقبال مردم از کتاب، ذائقه‌شان و این‌که سرگرم موبایل، فضای مجازی و ماهواره هستند. ولی خب خدا کمک می‌کند. ما وظیفه‌مان را انجام می‌دهیم.

* این هم مهم است که شما به چشم وظیفه به این‌کار نگاه می‌کنید!

بله. من الان کتابی چاپ می‌کنم که می‌دانم خریدار ندارد ولی می‌دانم که باید چاپش کنم تا بماند.

* خب سوال‌های من تمام شد. حرف یا نکته‌ای هست که خودتان مایل باشید بگویید؟

من خوشحالم. خدا را شکر! از مسیری که طی کرده‌ام خوشحال هستم. چون همیشه با بزرگان سر و کار داشته‌ام. مثلاً با آقای هاشمی رفسنجانی از سال ۱۳۳۵ ارتباط داشتم.

* این‌ارتباط، کتابی بود؟

بله. ایشان کتاب‌های ما را پخش می‌کرد ما هم کتاب‌های ایشان را. یا مثلاً به منزلشان رفت‌وآمد داشتم. نه تنها ایشان، بزرگان و مراجع دیگر هم بودند.

* در نجف، با امام (ره) هم ارتباط داشتید؟ یا از بعدِ انقلاب ارتباط‌تان شکل گرفت؟

نه از سال ۴۱ یا ۴۲ ارتباط داشتیم و زیاد به خدمت‌شان رفتم.

* کتاب هم می‌بردید؟ برای ایشان.

نه. بیشتر برای ملاقات و دیدار بود. همان اوایل انقلاب بود که با یک‌سری از دانشجویان مسلمان دانشگاه هم به دیدارشان رفتم؛ زمانی که هنوز انجمن اسلامی در دانشگاه‌ها شکل نگرفته بود.

* به‌عنوان ناشر رفتید؟

نه. به‌عنوان دوست دانشجوهای انجمن اسلامی رفتم. خودم، به‌دلیلی که ابتدا گفتم به دانشگاه نرفتم ولی دوست و آشناهای زیادی داشتم که وارد دانشگاه شده بودند.

* احیاناً افسوس نمی‌خوردید یا نمی‌خورید که دانشگاه نرفتید؟ شاید مسیرتان عوض می‌شد؟

نه. خدا را شکر راضی هستم. فوقش این است که مدرک ندارم. (می‌خندد) و به من آقای دکتر نمی‌گویند.

* شما فرزند ارشد بودید؟

بله. در واقع در حکم جانشین پدرم.