برنامۀ هواپیمارباها این بوده که هواپیما را در آسمان پاریس منفجر کنند:یک بمب آتشین بزرگ که همۀ دنیا میتوانست آن را ببیند.
سرویس جهان مشرق – یکی از خوبیهای نوروز فرصت بیشتری است که افراد، با توجه کم شدن مشغلههای کاری، برای مطالعه پیدا میکنند. در این بین، یافتن مطالبی که هم مفید باشد و هم جذاب، مهمترین قسمت ماجراست. مشرق سعی کرده کار خوانندگانش را ساده کند و کتابی که هر دو ویژگی را داشته باشد به صورت پاورقی در ایام نوروز منتشر کند: کتاب «از افغانستان تا لندنستان».
افغانستان تا لندنستان، خاطرات عمر الناصری (ابوامام المغربی، جاسوس دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه در شبکهی تکفیریهای اروپا در دههی ۹۰ میلادی) است، کتابی با ترجمهی وحید خضاب که اخیراً در ۵۶۷ صفحه از سوی نشر شهید کاظمی منتشر شده است.
ابوامام یک جوان اهل مغرب است که از کودکی در بلژیک بزرگ شده و بعد از یک زندگی پرفراز و نشیب، به شبکههای تکفیری داخل اروپا متصل میشود، اما در همان زمان بنا به دلایلی دیگر، به عضویت «دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه» (DGSE) نیز در میآید.
درباره این کتاب بیشتر بخوانید: تروریست بلژیکی چگونه مأمور سرویس اطلاعاتی فرانسه شد؟
کتاب، شرح جذابی است از زندگی پرماجرای ابوامام، کسی که هم میخواست «مجاهد» باشد و هم میخواست با «تروریستها» بجنگد؛ کسی که هم از دستگاههای اطلاعاتی غربی میترسید، و هم برای نجات جان خود به آنها پناه برده بود. شرح این ارتباطات، ماجراجوییها و خطرات سهمگینی که او از سرگذرانده در این کتاب آمده است.
** قسمت نهم**
با گذشت یک روز کامل از آغاز ربایش، هنوز هواپیما روی باند فرودگاه الجزیره بود. ارتش همچنان حاضر نبود به هواپیمارباها اجازۀ پرواز بدهد. در آخرین ساعات شب ۲۵ دسامبر، هواپیمارباها سومین مسافر را هم با شلیک مستقیم به سرش کشته و جسدش را روی باند انداختند، درست همان کاری که با دو نفر قبلی کرده بودند.
واقعاً عجیب بود که آدم همۀ اینها را مستقیماً از تلویزیون دنبال کند. ماهها بود که من داستانهای وحشتناکی را در انصار و احیاناً در نشریات فرانسوی میخواندم. داستانهایی از بریدن سر، کشتارهای دستهجمعی و ماشینهای بمبگذاری شده. اما دیدن اینها در صفحۀ تلویزیون، چیز دیگری بود.
دیدن جسدهایی که روی باند افتاده بودند و تصور اینکه در داخل هواپیما چه خبر است، باعث شده بود از نظر فیزیکی احساس کنم ناخوش و فلج شدهام، هیچ وقت با خواندن مطالب در فُنَک چنین حالتی به من دست نداده بود.
فکرم مدام پیش مسافران هواپیما بود. حتماً خیلی وحشت کرده بودند. آنها هیچ گناهی مرتکب نشده بودند، فقط قصد دیدار خانوادهشان را داشتند و حالا ناگهان خود را وسط این کابوس وحشتناک میدیدند.
وقتی اخبار قضیه را دنبال میکردم شدیداً عصبی بودم و حالت متشنجی داشتم. اکثر وقت را در اتاقم به صفحۀ تلویزیون چشم دوخته و دعا میکردم افراد بیشتری را نکشند.
فقط یک بار رفتم طبقۀ پایین تا غذایم را بردارم [و به اتاقم برگردم]. دیدم امین و یاسین و حکیم و طارق در اتاق نشیمن نشستهاند. داشتند دربارۀ این هواپیماربایی حرف میزدند و خیلی هم هیجانزده و خوشحال بودند. آرزو میکردند یک کشتار راه بیفتد تا نظر همۀ دنیا را جلب کند. حالم از قبل هم خرابتر شد.
سه روز بعد از شروع ماجرا، هواپیماربایی به آخر رسید. بالاخره به هواپیما اجازه داده شد که پرواز کند. خلبانها هواپیمارباها را فریب دادند و هواپیما را در مارسی [در جنوب فرانسه] فرود آوردند. در آنجا فرانسویها به هواپیما حمله کردند. یک جنگ واقعی و شدید شروع شد. پلیس فرانسه و هواپیمارباها داخل هواپیما به هم تیراندازی میکردند درحالیکه مسافرها هنوز در جای خودشان بودند. هواپیمارباها از چند نارنجک استفاده کردند و تعداد زیادی از مسافرها ترکش خوردند. یکی از خلبانها به قدری برای خلاص شدن عجله داشت که از پنجرۀ کابین روی باند پرید.
در آخر ماجرا، همۀ هواپیمارباها کشته شده بودند و تعداد زیادی از مسافران هم زخمی.
بعدها خبردارشدم هواپیمارباها مقدار زیادی هم دینامیت با خودشان داخل هواپیما برده بودند. برنامۀ آنها این بوده که هواپیما را در آسمان پاریس منفجر کنند: یک بمب آتشین بزرگ که همۀ دنیا میتوانست آن را ببیند.
شاید اگر خودشان خلبانی بلد بودند شخصاً هواپیما را به پاریس میبردند. اما چون خودشان خلبانی نمیدانستند، مجبور شدند به خلبانهای ایرفرانس تکیه کنند [و آنها هم فریبشان دادند]. سالها بعد فهمیدم که القاعده از همین اشتباه آنها درس گرفته و تعداد زیادی از نیروهای القاعده ورود به مدارس خلبانی را آغاز کردند.
یک روز بعد از پایان عملیات هواپیماربایی نشسته بودیم وشام میخوردیم. بقیه همه خوشحال بودند. دعا میکردند بتوانند پا جای پای این «مجاهدین» شجاع بگذارند: «خدایا، به ما همان قدرتی را ببخش که آن برادران داشتند، خدایا به ما هم مثل آنها شهادت را ارزانی کن.»
بعد حرفی زدند که برایم خارقالعاده بود. گفتند هواپیمارباها نمردهاند، زندهاند، در بهشت، در آغوش حوریهایی که به عنوان پاداش شهادت به آنها داده شدهاند. تا آن موقع چنین حرفی نشنیده بودن، و نمیتوانستم باور کنم. آن موقع چیز زیادی از قرآن نمیدانستم. فقط چیزهایی را از قرآن بلد بودم که در کودکی در مدرسه یادگرفته بودم و چیزهایی که برادرم حکیم در مغرب یادم داده بودم. اما به نظرم بیمعنی بود که خدا به کسانی که آدمهای بیگناه را کشتهاند چنین پاداشی بدهد.
فردای آن روز، همه چیز از آن هم بدتر شد. امین و یاسین یک کاست صوتی آوردند. همه کنار هم در اتاق نشیمن به آن گوش دادیم. کاست در داخل هواپیما ضبط شده بود، بیش از دو ساعت ادامه داشت. میتوانستیم همه چیز را بشنویم. صدای مذاکرهکنندهها را میشنیدیم که از هواپیمارباها میخواستند هواپیما را به سمت دروازه [باند] ببرند. هواپیمارباها هم زیر بار نمیرفتند و تهدید میکردند تعداد بیشتری از مسافرها را خواهند کشت.
شنیدیم که هواپیمارباها دربارۀ سوخت هواپیما صحبت میکنند. مدتی بعد، صدای جیغ و فریاد وحشتزدۀ مسافرها بلند شد. هواپیمارباها هم با صدای بلند دربارۀ مجاهدین صحبت میکردند و میگفتند به طاغوت فرانسه تصویری از نبرد مجاهدین در جبهۀ الجزایر را نشان خواهند داد. «الله اکبر، الله اکبر.» و بعد، تات، تات، تاتِ شلیک.
وحشتناک بود. همۀ چیزهایی که در کاست ضبط شده بود وحشتناک بودند. فقط آن حالت وحشتزدهای که قاعدتاً مسافرها در آن مدت تحمل کرده بودند را تصور میکردم. حتماً فکر میکردند که داخل این هواپیما کشته خواهند شد.
اما از نظر من، وحشتناکتر این بود که ما این کاست را داشتیم! هیچکس دیگری این کاست را نداشت. این کاست در هیچکدام از شبکههای تلویزیونی یا رادیویی یا جای دیگری پخش نشده بود. معلوم بود یکی از اعضای جماعت اسلامی، این کاست را در جایی در فرودگاه الجزایر یا شاید هم در فرودگاه مارسی با دستگاه بیسیم ضبط کرده است، یک نفر که با هواپیمارباها همکاری داشته، کسی که امین و یاسین را میشناخته.
آن روز، اولین بار بود که حس کردم تا چه حد به همۀ این جریان وحشتناک نزدیکم. میدانم که پیشتر هم میتوانستم همین برآورد را داشته باشم، ولی ترجیح داده بودم تا این کار را نکنم. برای یاسین مسلسل میخریدم چون هیجانانگیز بود و پول هم لازم داشتم. غالباً سعی میکردم خیال کنم که این سلاحها به بوسنی یا چچن میرود، و از آنها در جنگهای مشروع علیه دشمنان اسلام استفاده خواهد شد.
اما طبیعتاً و در حقیقت میدانستم که اکثر این سلاحها و مهمات به الجزایر ارسال میشود. اما این هم در ابتدا اذیتم نمیکرد. اما هرچه بیشتر مطالعه میکردم و هرچه جماعت اسلامی بدرفتارتر [و خشنتر و آدمکشتر] میشد، احساسات من هم تغییر میکرد.
الان دیگر همه چیز [در نگاه من] تغییر کرده بود. از دید من مسافرهای هواپیما، «واقعی» بودند، یک سری مهاجر عرب که در اروپا زندگی میکردند، عاشق خانوادهشان و کشورشان بودند و تصمیم گرفته بودند تعطیلات را در کشور خودشان بگذرانند. اما جماعت اسلامی تلاش کرده بود همۀ آنها را بکشد.
این مسئله از نظر من خیلی هولناک بود. و وقتی به آن نوار کاست گوش دادم فهمیدم من هم با تمامی آنچه اتفاق افتاده مرتبط بودهام. درست است که من ماشه را فشار نداده بودم، ولی ممکن است آن تفنگها و فشنگها همانهای بوده باشد که من خریدهام. پس من هم قاتل بودم، درست مثل آنها.
تا الان به نوعی داشتم هم از توبره میخوردم هم از آخور، از طرفی از ژیل پول میگرفتم و از طرفی هم سهم خودم را از معاملههایی که با لوران میکردم برمیداشتم. اما از آن لحظه تصمیم گرفتم با تمام توانم با جماعت اسلامی مسلح بجنگم. این آدمکشیها اشتباه بود. این را به عنوان یک انسان، و یک مسلمان، درک میکردم. من، فارغ از اینکه به مسجد میرفتم یا نه، فارغ از اینکه ۵ بار در روز نماز میخواندم یا نه، مسلمان بودم و به خدا ایمان داشتم. این وحشیگریها، این کشتار فجیع بیگناهها، اینها هیچ ارتباطی به اسلامی که من میشناختم نداشت. دیگر نمیتوانستم خودم را به نفهمیدن بزنم و بیخیال شوم. حالا دیگر همه چیز تغییر کرده بود.
[…] ماجراها سرعت گرفته بود. درست در همان زمان که یاسین از من خواست تا از لوران مقداری مواد منفجره بخرم، حکیم یک چیز غیرعادیتر درخواست کرد. برای کاری رفته بودیم داخل شهر، با یک ماشین پژوی کوچک تا آن وقت ندیده بودمش. در مسیر برگشت به خانه حکیم ماشین را زد کنار و گفت مقداری از راه را من رانندگی کنم.به نظرم عجیب میرسید اما قبول کردم. همین که راه افتادیم حس کردم ماشین مشکلی دارد به چپ میکشید و من باید همۀ زور را میزدم تا ماشین را در مسیر مستقیم نگه دارم. مقدار زیادی نرفته بودیم که حکیم گفت بایستم. ایستادم.
پرسیدم: «قضیه چیه؟»
گفت: «برادر، میخوام در حقم یه لطفی بکنی.»
گفتم: «چه جور لطفی؟»
بعد از چند لحظه سکوت، شمردهشمرده گفت: «یه برادری توی مغرب هست که از دوستای خیلی خوبمه. براش یک ماشین خریدم به عنوان هدیه. اما چون خودش گذرنامه نداره نمیتوانه بیاد ماشینو ببره. میخواستم ببینم لطف میکنی ماشینو به دستش برسونی؟»
گیج شده بودم. گفتم: «چی داری میگی؟ تو که میدونی من حتی گواهینامه هم ندارم.»
حکیم سریع گفت: «اون مشکلی نیست. یه برادر دیگه همراهت میاد. اون گواهینامه داره و میتوانه همۀ راهو تا بندر الخِسیراس [و سوار کردن ماشین روی کشتی] رانندگی کنه. تو فقط باید وقتی رسیدی طنجه، خودت ماشینو از عرشۀ کشتی تا مرکز شهر ببری.»
حس میکردم خون دارد توی صورتم میدود. نمیتوانستم باور کنم که حکیم واقعاً خیال کرده من داستان هدیه فرستادن ماشین برای یکی از دوستانش را میپذیرم. با لحنی که عصبانیت از آن میبارید گفتم: «اگه
میخوای برات کاری کنم، بهتره صاف و پوستکنده بگی دقیقاً توی ماشین چیه. سعی نکن سرمو شیره بمالی. حکیم، من خر نیستم.»
برادرم بدون اینکه حتی یک کلمه حرف بزند فقط زل زد به صورتم. از ماشین آمدم پایین و پیاده راه افتادم.
دو شب بعد حکیم به اتاقم آمد. گفت: «با من بیا. باید یه سری خوراکیاینا برای یکی از رفقام ببرم. میخوام تو هم ببینیش.»
در لحن صحبتش چیز عجیبی وجود داشت که باعث کنجکاویام شد. با او رفتم و سوار ماشین شدیم. یک کیلومتر که رفتیم داخل خیابانی که منازل مسکونی داشت پیچید. جلوی یک آپارتمان ایستادیم. حکیم خودش پیاده شد و درب حیاط خانه را باز کرد. چهار پارکینگ [مجزا و دربدار] داخل حیاط به چشم میخورد. چراغ یکیشان روشن بود. رفتیم به سمت همان. حکیم با دست به پنجره زد.
در پارکینگ را باز کردند. دو مرد را دیدیم. یکیشان مکانیک بود. این را میشد به وضوح از لباسش که غرق روغن و عرق بود فهمید. تقریباً در انتهای پارکینگ یک پرده آویزان بود. میتوانستم از پشت آن سپر عقب یک ماشین را ببینم.
زمین پارکینگ پر بود از انواع و اقسام کالاها و وسایل، حجم خیلی خیلی زیادی پول نقد، تفنگ و فرستندههای رادیویی. یک سری چیز شبیه آجر هم بود که آنها را داخل کاغذهای سفید پیچیده بودند. مشخص بود مکانیک دارد اجزای داخلی ماشین را باز میکند تا همۀ اینها را داخل ماشین جا بدهد.
حکیم چند کلمهای با آن دو نفر حرف زد و بعد کیسۀ مواد خوراکیای که همراهش آورده بود را به آنها داد. بعد آمدیم بیرون.
موقعی که داشتیم برمیگشتیم سمت خانه، رو کرد به من و گفت: «انجامش میدی؟»
فوراً و بدون حتی یک ثانیه مکث گفتم: «بله انجامش میدهم.»
اگر میگفتم نه، حکیم مطمئن میشد که من واقعاً توبه نکردهام، مطمئن میشد حقیقتاً به او و بقیه برنگشتهام. اما اگر میگفتم بله، حکیم و بقیه دوباره و به صورت کامل به من اعتماد پیدا میکردند. ژیل هم که دائماً از من میخواست خودم را به داخل حلقۀ داخلی آنها برسانم. میدانستم این شانسی است که به من رو آورده است.
روز بعد قضیه را برای ژیل گفتم. دربارۀ درخواست حکیم صحبت کردم و دربارۀ آن پارکینگ. سرجایش صاف نشست و شروع کرد به پرسیدن دربارۀ چیزهایی که دیده بودم. وقتی دربارۀ آن بستههای شبیه آجر صحبت کردم سری تکان داد و گفت آنها احتمالاً سمتکس بوده است.
پرسید: «خب، حالا میخوای انجامش بدی؟» واضح بود که ناآرام و عصبی است. اما در عین حال میدانستم که میخواهد من این کار را انجام دهم، چون میخواهد دربارۀ روشهای کاری همۀ این سیستم اطلاعات به دست آورد. خودش میخواست که من به حلقۀ داخلی آنها نفوذ کنم.
جواب دادم: «بله، همون دیشب به حکیم گفتم انجامش میدم.»
گفت: «میدونی که این کارِ خیلی خطرناکیه. دست ما توی اسپانیا یا مغرب باز نیست. اگر اونجاها دستگیر شی هیچ کار نمیتونیم بکنیم.»
گفتم: «میدونم. منم برنامهای برای زندان رفتن ندارم!»
ژیل نفس عمیقی که کشیده بود را بیرون داد و گفت: «پس، حله. چیزی که ازت میخوام اینه: میخوام همه چیز [و همۀ مشخصات] ماشینو برایم بگویی، میخوام موقعِ راه افتادنت رو بهم بگویی. و میخواهم هر جا توی مسیر توقف داشتی [باهام تماس بگیری] و بگی کجایی، اینطوری میتونم رَدّت رو داشته باشم.»
ژیل دوباره داشت نقش معلم را بازی میکرد، و همین اعصابم را به هم میریخت. من شخصاً داوطلب شده بودم ماموریتی که به طرزی باورنکردنی خطرناک بود را انجام دهم، آن وقت او میخواست برای من معلمبازی در بیاورد و به من بگوید چطور انجامش دهم.
نمیخواستم به او اجازۀ این کار را بدهم. دلیل این کار فقط کلهشقیام نبود (گرچه آن هم قطعاً یکی از دلایل به حساب میآمد). نمیتوانستم بگذارم او در حالیکه در یک ماشین پر از مواد منفجره نشستهام، از این سر فرانسه تا آن سر فرانسه رد مرا داشته باشد. به او اعتماد نداشتم. اگر دلش میخواست، میتونست به پلیس بگوید که جلوی مرا بگیرند و ماشین را بگردند. آن وقت باید بقیۀ عمرم را گوشۀ زندان میگذراندم. اگر هم به سرش میزد به پلیس مغرب خبر بدهد که آن وقت قضیه برای من از این هم بدتر میشد.
گفتم: «هیچ راهی نداره، محاله جامو بهت بگم. بعد اینکه رسیدم و وقتی ماموریت انجام شد، اون وقت باهات تماس میگیرم.»
با عصبانیت گفت: «وقتی جاتو ندونیم، اگه توی دردسر بیفتی نمیتونیم کمکت کنیم.»
فقط گفتم: «ریسک میکنم!»
هواپیمارباها موفق شده بودند چند قبضه کلاشینکوف را مخفیانه به داخل هواپیما ببرند. چند ساعت بعد، جسد یکی از مسافرها را روی باند فرودگاه انداختند. مقتول، افسر پلیس الجزایر بود، به سرش شلیک کرده بودند.
** قسمت هشتم**
ژیل را هم هر دو هفته یک بار میدیدم. هر بار هم همان برنامه را تکرار میکردیم. من به شمارهای که داده بود زنگ میزدم. و [او تماس میگرفت] و جایی که میتوانستم پیدایش کنم را مشخص میکرد. بعد مدتی دنبالش راه میرفتم و دست آخر در یک هتل مجلل مینشستیم و صحبت میکردیم، معمولاً هم جایی نزدیک میدان غوژی. هر بار هم در انتهای دیدار حدود ۸ هزار فرانک، برای اطلاعاتی که تحویلش داده بودم، پول به من میداد، گاهی هم مقداری بیشتر. در این زمینه واقعاً قابل اتّکا بود. حتی یک بار هم لازم نشد در مورد پول به او یادآوری یا از او درخواست کنم.
البته در جنبههای دیگری کمتر میشد به او اعتماد کرد، فضا در آن اوایل مقداری «ناساز» بود. ژیل روحیۀ دیکتاتورمآبانه داشت، میخواست همیشه در کنترلش باشی. میخواست به من یاد بدهد چه کار باید بکنم و چه حرفی باید به امین و یاسین و طارق بزنم. مدام میخواست فشار میآورد که به «حلقۀ داخلی» آنها نفوذ کنم و میخواست یادم بدهد چطور. اما قدرت در دست من بود -اطلاعاتی که او احتیاج داشت را من داشتم- و خوشم نمیآمد که به من دستور بدهد. بارها و بارها این را [صریحاً] به او گفتم و میدانستم که این عصبانیاش میکند.
اما من هم عصبانی بودم. میدانستم اگر به او اجازه بدهم، همه چیز مرا میگیرد. آن وقت به جای اینکه یک «گنج» برای او باشم، تبدیل میشدم به یک دردسر برای او. و آن وقت نیاز پیدا میکند تا از دست من خلاص شوم. بعد میتواند مرا به زندان بیندازد، یا حتی بلای بدتری سرم بیاورد. نمیخواستم اجازه دهم چنین اتفاقی بیفتد.
با گذشت زمان به نوعی «مصالحۀ اجباری» رسیدیم. به صورت کلی، او دیگر دربارۀ چیز مشخصی سوالی نمیپرسید. فقط میگفت: «چه خبر؟» من هم چیزهایی که دیده بودم را برایش تعریف میکردم. بعضی وقتها هم برخی چیزهای ملموس را تحویلش میدادم، مثل رسیدهای فکس یا آن برگههایی که از آشپزخانه برداشته بودم. به صورت ویژه از دیدن این برگهها ذوقزده شد، تعجب کردم. من خودم نگاهی به برگهها انداخته بودم، چیزی نبود جز یک فهرست طولانی از آدرسهایی در فرانسه و تونس. از نظر من چیز هیجانانگیزی نبود، ولی ژیل را بسیار خوشحال کرد و و گفت کار مهمی کردهام.
ژیل توجه خاصی به نشریه انصار داشت. میخواست دربارۀ مهری که در دست طارق دیده بودم بیشتر بداند. گفت آیا این مهر یا شبیه آن را در دست کس دیگری هم دیدهام، و من هم برایش گفتم که ندیدهام. پرسید نشریه را به کجاها میفرستیم، من هم گفتم که به سراسر جهان ارسال میشوند، نه فقط به اروپا یا آفریقا یا خاورمیانه، بلکه حتی به آمریکا و کانادا و برزیل و آرژانتین و روسیه و آفریقای جنوبی و استرالیا، به همه جا.
ژیل دربارۀ همۀ اینها با دقت یادداشت برمیداشت و میتوانم بگویم این موضوع واقعاً برایش مهم بود.
اغلب وقتها هم با هم عکس میدیدیم. در ظرف چند ماه، هزارها عکس دیدیم. یک دسته عکس روی میز میگذاشت و از من میپرسید کدامشان را میشناسم. در ابتدا فقط چند نفرشان را میشناختم: امین، یاسین، طارق و حکیم. ولی به مرور، تعداد کسانی که میشناختم بیشتر شد: برخیهایشان به خانۀ ما آمده و شامی خورده بودند، برخیهایشان آمده و ماشینی را پارک کرده یا ماشینی را سوار شده و رفته بودند. برخیها هم در مسیر رفتن به جبههها یا برگشتن از جبههها به خانۀ ما آمده بودند.
معلوم بود خود ژیل چیزهای زیادی دربارۀ برخی از آنها میداند، اسامی خیلی از آنها را میدانست. اغلب اطلاعات بیشتری میخواست، مثلاً اینکه کی با کی حرف زد، هر کدام از کجا میآمدند و به کجا میرفتند، به چه زبانی حرف میزدند و کدام یکی مسئول بودند. میخواست روش کار این شبکه را متوجه شود. ماموریت من این بود که حفرههایی که در اطلاعات قبلی او وجود داشت را پر کنم.
عکسها فقط مربوط به بلژیک نبود. خیلی وقتها عکسهایی از کسانی که میشناختم، خصوصاً طارق، را جلویم میگذاشت که در کشورهای دیگر گرفته شده بود. عکسهایی از فرانسه، اسپانیا، هلند و انگلیس. متوجه شدم هر وقت کسی را در بین عکسها شناسایی میکنم، دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه او را تحت نظر میگیرد.
در نتیجۀ همۀ این چیزها، به مرور چیزهای بیشتری دربارۀ جماعت اسلامی مسلح متوجه شدم. متوجه شدم که امین، مسئول عملیات سیاسی هستۀ جماعت اسلامی در بروکسل است. یاسین هم مدیر شاخۀ نظامی آن [هسته] بود، مسئولیت تهیۀ مهمات و فعالیتهای پشتیبانی برای جابهجایی این مهمات از جایی به جای دیگر را او بر عهده داشت.
بعضی وقتها دربارۀ مسائل سیاسی هم با ژیل صحبت میکردم. هیچ وقت نظر من را دربارۀ این مسائل نمیخواست ولی در هر حال خود من گهگاه نظرم را میگفتم. یک روز به او گفتم: «میدونی، به نظرم شماها میبازید.»
ژیل پرسیده: «چیو میبازیم؟»
گفتم: «جنگتون علیه تروریستها رو. همین الان هم عملاً جنگو باختید.»
ژیل کنجکاو شده بود، پرسید چه دلیلی برای این حرف دارم. برایش گفتم که مسلمانها در همهجا علیه دیکتاتورهایی که بر آنها حکومت میکنند عاصی شدهاند. در تونس، مغرب، مصر، الجزایر و کل خاورمیانه، مسلمانها میدانند که حکومتهایشان تحت حمایت فرانسه، انگلیس یا آمریکا هستند. درست است که زندگی در سایۀ این نظامهای سرکوبگر به اندازۀ کافی بد هست، ولی بدتر این است که میدانی این حکومتها بازیچهای هستند در دست دولتهای صهیونیست یا مسیحی. این مسلمانها را عصبانی میکند و تنفر از غرب را به دنبال میآورد. و ضمناً باعث میشود به دموکراسی هم بیاعتماد باشند چون میبینند که کشورهای غربی وقتی پای منافعشان در میان باشد تا چه حد میتوانند غیردموکراتیک باشند.
گفتم تا وقتی قدرتهای غربی همچنان بخواهند جهان اسلامی را مثل بازیچه در اختیار داشته باشند، خشونتها ادامه خواهد داشت.
وقتی این قبیل حرفها را میگفتم ژیل حتی یک کلمه هم چیزی نمیگفت. فقط تکیه میداد به صندلیاش و گوش میکرد.
[…] بعد از چند ماه کار کردن برای ژیل، از این موش و گربهبازی مزخرف خسته شده بودم. تا آن روز کلی اطلاعات در اختیار ژیل گذاشته بودم و او هم بارها گفته بود که کارم خیلی خوب است. به همین خاطر وقتی میدیدم که همان مقدمات دیدار اول، هر بار تکرار میشود اعصابم خرد میشد. هر بار باید نیم ساعت کل بروکسل را پشت سر ژیل راه میرفتم و هر دفعه هم این پیادهروی به یکی از هتلهای میدان غوژی ختم میشد. و هر بار هم دستکم یکی از آدمهای ژیل را تشخیص میدادم که مرا تعقیب میکند.بارها و بارها سر این قضیه با ژیل بحث کردم. میگفتم میدانم که در این مسیر مرا تعقیب میکنند و میپرسیدم چرا. او هم هر سری انکار میکرد و میگفت: «آخه چرا باید تعقیبت کنیم؟»
یک سال که گذشت، ماجرا واقعاً تبدیل شده بود به یک چیز چرند. یکبار در زیرگذر غوژی پشت سر ژیل حرکت میکردم. همیشه یک مرد بیخانمان یک جای خاص میایستاد و روزنامه میفروخت. صدها بار از آنجا گذشته بودم و آن آدم را میشناختم، حتی یکی دوبار از او روزنامه هم خریده بودم. مرد بیخانمان پیر بود و لاغر، دندانهایش هم خراب شده بود و توی دهنش لغ میزد. اما آن روز مرد دیگری جای او نشسته بود. این آدم جدید میانسال بود و تا حدی هم چاق. دندانهایش هم عالی بودند!
آن روز به محض اینکه با ژیل وارد اتاق هتل شدیم زدم زیر خنده. گفتم: «بیخیال شود دیگه، هنوز هم میگی آدمات منو زیر نظر نمیگیرن؟ یارو که توی زیرگذر میدون نشسته بود رو دیدم. خیلی مسخره بود.»
این بار دیگر ژیل کوتاه آمد. لبخند آرامی روی صورتش نشست و در همان حال که میخندید گفت: «باشه باشه. حق با توئه. مُچمو گرفتی. چی میتونم بگم؟»
در طول این ماهها من و ژیل صدها ساعت را در گفتگو با هم گذراندیم. در حقیقت با او بیشتر از هر کس دیگری صحبت میکردم. بعضی وقتها در بین صحبت جوکهای کوچکی هم میگفتیم و و اغلب حس میکردم که از او خوشم میآید. فکر میکنم او هم گاهی از من خوشش میآمد. اما خیلی زود یک کار زننده میکرد، فقط برای اینکه به من نشان دهد کنترل اوضاع را در دست دارد. من هم مقاومت میکرد تا به او ثابت کنم اشتباه میکند!
یک روز، ژیل یک سری عکس روی میز ریخت و از من خواست آنها را نگاه کنم. تا نگاه کردم چشمم به عکس نبیل افتاد. عکس را برداشتم و گرفتم جلوی او و گفتم: «این چه بازیایه؟ شما که خودتون خوب میدونید این کیه. برادرم نبیله. هیچ دخلی هم به این قضایا نداره.»
ژیل شانههایش را بالا انداخت و عذرخواهی کرد. اما چند هفته بعد، دوباره همان عکس روی میز بود! این بار دیگر از کوره در رفتم. فریاد کشیدم: «این عکسو بردار. صد بار که گفتم. نبیل هیچ دخلی به این کارا نداره. دیگه نمیخوام این عکسو ببینم.» از شدت عصبانیت داشتم میلرزیدم.
ژیل دیگر آن عکس را جلویم نگذاشت. اما من هم هیچ وقت آن قضیه را فراموش نکردم. من رفته بودم سراغ دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه، چون میدانستم رحم و مروت ندارند. پس این را هم میدانستم که ژیل هم رحم و مروت ندارد. مهم نبود چقدر روابطمان با هم خوب شده، یقین داشتم به محض اینکه کارش با من تمام شود و همۀ چیزهایی که از من میخواهد را به دست بیاورد، آن وقت هم من و هم برادرم و هم مادرم را جلوی گرگها خواهد انداخت.
روز ۲۴ دسامبر ۱۹۹۴ همه چیز برای من تغییر کرد، همان روزی که ۴ نفر از اعضای جماعت اسلامی مسلح، یک هواپیمای مسافربری خطوط هوایی فرانسه (ایرفرانس) را در همان فرودگاه شهر الجزیره [پایتخت الجزایر] ربودند.
در طول یک سال گذشته، دریایی از مطالب دربارۀ بالاگرفتن جنگ داخلی در الجزایر خوانده بودم. جماعت اسلامی مسلح توانسته بود بر بخشهای وسیعی از مناطق حومۀ شهرها مسلط شود. اعضای این گروه، همه را بدون تفاوت قائل شدن میکشتند، زنان را، بچهها را. حتی گلههای گاو و گوسفند هم از کشتار آنها در امان نبودند. آنها به مدارس غیردینی حمله میکردند و معلم ها و مدیران زن و حتی گاهی دانشآموزان را میکشتند.
من از اکثر این چیزها به خاطر مطالعۀ انصار خبر داشتم. انصار فقط خبر این حملات را نقل نمیکرد، بلکه آنها را از منظر شرعی و دینی هم توجیه میکرد. انصار مدعی بود که این حملات به غیرنظامیها مشروع است چرا که این مردم از رژیم دشمن حمایت میکنند (و البته حمایت از نظام دشمن، در اصل معنایش فقط این بود که حامی جماعت اسلامی نیستند). و طبیعتاً همۀ این کارها از نظر امین و یاسین و بقیه، خیلی عالی به نظر میرسید و حس خوبی به آنها میداد. اما از نظر من اشتباه در اشتباه بود.
هرچه زمان بیشتری میگذشت، جماعت اسلامی تلاش بیشتری میکرد تا پای فرانسه را به صورت مستقیم به جنگ بکشد. به صورت مشخص به شهروندان فرانسوی حمله میکردند [تا دولت فرانسه واکنش جنگی نشان دهد]. مثلاً مدتی قبل در پاییز، ۵ نفر از کارمندان سفارت فرانسه را کشته بودند [و حالا هم که ربایش یک هواپیمای فرانسوی.]
اکثر مسافران این هواپیما مسلمان بودند. کسانی که از پاریس به سمت الجزیره و برعکس پرواز میکردند، غالباً مهاجرینی بودند که برای دیدار با خانوادههایشان به الجزایر میرفتند و برمیگشتند. اما اینها برای جماعت اسلامی اهمیت نداشت، فقط میخواست به جهانیان نشان دهد که دارد به فرانسه حمله میکند. ماجرا از نظر این جماعت، فقط یک چیز نمادین بود.
ربایش هواپیما با آدمکشی شروع شده بود. هواپیمارباها موفق شده بودند چند قبضه کلاشینکوف را مخفیانه به داخل هواپیما ببرند. چند ساعت بعد، جسد یکی از مسافرها را روی باند فرودگاه انداختند. مقتول، افسر پلیس الجزایر بود، مستقیم به سرش شلیک کرده بودند. آدمرباها تهدید کردند که اگر به آنها اجازۀ پرواز داده نشود، تعداد بیشتری از مسافران را خواهند کشت. اما مقامات الجزایری حاضر نشدند بپذیرند. هواپیمارباها مدت کوتاهی بعد، یک مسافر دیگر را هم کشته و جسد او را هم به بیرون انداختند. همۀ اینها در همان چند ساعت اول رخ داد.
ما در خانه تلویزیون نداشتیم. طبیعتاً تلویزیون «طاغوت» بود. اما [در آن ماهها] حوادث آنقدر سرعت گرفته بود که نمیتوانستم با خواندن مطبوعات در فُنَک، آنها را دنبال کنم. به همین خاطر یک تلویزیون کوچک برای خودم خریدم و بدون اینکه کسی ببیند، آن را به اتاق خوابم بردم. موقعی که ماجرای مصیببار هواپیماربایی اتفاق افتاده بود، در کل آن ساعات، چسبیده بودم به تلویزیون و تکان نمیخوردم.
من تبدیل شدم به جاسوس دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه. بالاخره من هم در تله افتادم. حالا آنها مرا میشناختند، خانوادهام را میشناختند، محل اقامتم را میدانستند.
** قسمت هفتم**
اتاق، کوچک بود. یک میز، یک دستگاه تلویزیون، چند تا صندلی. همین. هر دو نشستیم. ژیل خم شد سمت من و گفت: «خب، برام تعریف کن. داستان از چه قراره؟»
صحبتم را شروع کردم: «من ۵ ماهه که دارم برای جماعت اسلامی مسلح سلاح و مهمات میخرم اما [چند روز پیش] یه پولی ازشون دزدیدم، حالا میخوان منو بکُشن.»
پرسید: «از کجا میگی اینایی که باهاشون کار میکنی اعضای جماعت اسلامی مسلحاند؟.»
دست کردم داخل جیبم. یک نسخه از انصار را بیرون آوردم. نشانش دادن و گفتم: «میدونی این چیه؟»
ژیل نشریه را گرفت و به دقت نگاه کرد. گفت: «بله. با انصار آشناییم. اینو از کجا آوردی؟»
گفتم: «اینا رو تو خونۀ من مینویسن و چاپ میکنن. هر هفته من اینها را میگذارم داخل پاکت و نسخههایش را به سایر نقاط دنیا میفرستم. بچههایی که اینا مینویسن، هموناییان که من براشون کار میکنم. تا حالا براشون چند صد تا تفنگ و چندین هزار تا فشنگ خریدم.»
ژیل هیچ چیز نگفت. چهرهاش همانطور بدون تغییر مانده بود و نمیشد چیز خاصی از آن برداشت کرد. اما به آرامی کمی خودش را توی صندلی صافتر کرد. از چشمهایش میخواندم توجهش را جلب کردهام. حتی بادیگاردش هم سرش را بالا آورد و چشم از لپتاپش برداشت.
-بسیار خب، در مقابل اطلاعاتت از ما چی میخوای؟
-میخوام از خانوادهام محافظت کنید. میخوام این آدما رو از خونۀ ما بریزید بیرون. نمیخوام برای مادر و برادر کوچیکم به خاطر کارایی که اینها میکنند دردسر درست شه. و [البته] میخوام هویت جدیدی به من بدید، یه زندگی جدید. یه کار. هر چی. میخواهم قبل از اینکه بُکُشنم از چنگشون خلاص شم.»
ژیل بدون هیچ واکنشی چند ثانیه در سکوت چشم دوخت به من. بعد گفت: «میتونم از خانوادت محافظت کنم. اما همۀ چیزایی که میخوایی رو نمیتونم [فعلاً] برات جور کنم. تو هنوز به اندازۀ کافی اطلاعات به ما ندادی. اگر همۀ چیزایی که گفتی رو میخواهی، پس باید کارای بیشتری برامون بکنی.»
پرسیدم: «چطور میتونم کار بیشتری بکنم؟ من نمیتونم برگردم پیشِشون. شوخی نمیکنم. این آدما رحم و مروت ندارن، میکُشَنَم.»
ژیل آرام به صحبتش ادامه داد: «چرا، میتونی برگردی. برگرد خونه و بهشون بگو پولو برمیگردونی. به همهشون بگو توبه کردی و میخواهی به سمت خدا برگردی. به محض اینکه اینو بگی باید حرفت رو قبول کنن. بعد شروع کن به جلب اعتمادشان. اینو یادت باشه که اونا هم به تو احتیاج دارن، چون به تفنگایی که براشون میخری احتیاج دارن.»
حرفهای ژیل اثر خودش را گذاشت. او در صحبتش از کلمۀ فرانسوی «غوپونتیغ» استفاده کرد ولی من میتوانستم از مضمون صحبتش بفهمم که دارد به عبارت عربی «توبه الی الله» اشاره میکند. سریع متوجه شدم که ژیل متخصص مباحث اسلامی است و با ادبیات بنیادگراها آشناست.
«اما من ۲۵ هزار فرانک ازشون دزدیدهام، همهاش رو هم خرج کردهام. نمیتونم پولو برگردانم.»
«مشکلی نیست. پولو برات میآرم. اما یه هفتهای وقت میبره. امشب برگرد خانه و خیلی زود پولو جور میکنی. فقط یه توجیه و بهانهای بتراش.»
در همان گفتگو چیزهای زیادی دربارۀ ژیل فهمیدم. متوجه شدم در دستگاه DGSE صاحب نفوذ است، چون بدون هماهنگ کردن با کس دیگری گفت پول را فراهم خواهد کرد. و مطمئن بودم پول را خواهد آورد، اگر نمیتوانست این پول را فراهم کند به من نمیگفت دفعۀ بعد با ۲۵ هزار فرانک میآید.
این را هم فهمیدم که ژیل خیلی بیش از آنکه نشان میداد، میداند. حتماً از قبل چیزهای زیاده میدانسته وگرنه متوجه نمیشد اطلاعاتی که من دارم چقدر میتواند ارزشمند باشد. او فقط چیزهایی که الان میتوانستم در اختیار DGSE بگذارم را نمیخواست، دنبال این بود که در آینده اطلاعات بیشتری به آنها بدهم. میخواست تبدیل شوم به «جاسوس».
و به این ترتیب بود که من تبدیل شدم به جاسوس دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه. بالاخره من هم در تله افتادم. حالا آنها مرا میشناختند، خانوادهام را میشناختند، محل اقامتم را میدانستند. ولی به عنوان جاسوس، دستکم تا حدی میتوانستم روی آنها نفوذ داشته باشم.
من به خاطر تمایل به مبارزه با جماعت اسلامی مسلح این کار را نپذیرفتم، چنین چیزی بعداً به وجود آمد، ولی قطعاً در دیدار اول چنین انگیزهای مطرح نبود. در حقیقت تنها چیزی که در آن دیدار میخواستم این بود که از من و اعضای خانوادهام محافظت شود.
اما پیش از هر چیز باید حواسم به یک قضیۀ دیگر میبود. به ژیل گفتم: «باید یه تلفن بزنم»
-میخوای به کی زنگ بزنی؟
-نمیتوانم بهت بگم.
«ما باید بدونیم.» ژیل، این را با لحنی قاطع گفت. تسلیم شدم: «باید به برادرم زنگ بزنم. ببین، بهش گفته اگه تا ساعت یک زنگ نزدم همۀ تفنگا رو ببره بریزه توی کانال آب.»
ژیل ابروهایش را بالا انداخت و پرسید: «چرا اینطور گفته بودی؟»
«چون نمیدونستم چه واکنشی نشون میدید. خب میدونی، ممکن بود [به جای گوش کردن به حرفام] فقط بازداشتم کنید. اون وقت همه چیزو تو خونمون پیدا میکردید و بعدش من رو هم کنار بقیه کلی سال میانداختید گوشۀ زندون.»
ژیل درحالیکه میخندید گفت: «چه تیز!»
من و ژیل اصلاً به هم اعتماد کامل نداشتیم، حداقل به این زودی. ولی یخ رابطهمان داشت کمکم آب میشد. ژیل همراهم تا کیوسک تلفن عمومی داخل خیابان آمد. به برادرم زنگ زدم و گفتم کاری با تفنگها نداشته باشد.
بعد برگشتیم به اتاق هتل. دستور داد بادیگارد برود. بعد شمارهای روی یک تکه کاغذ نوشت و به دستم داد. گفت هر وقت لازم بود او را پیدا کنم به این شماره زنگ بزنم. باید زنگ میزدم، پیام میگذاشتم و میگفتم کجا هستم تا او خودش فوراً به من زنگ بزند.
بعد دست کرد در جیب اورکتش و یک پاکت آورد بیرون. پاکت را گرفت سمتم و گفت: «پول اونا رو هفتۀ دیگه برات میارم. فعلاً این یه مقدار پول واسۀ خودت.»
سریع پاکت را به سمت خودش برگرداندم. گفتم: «چیزی نمیخواهم. من دنبال پول شما نیستم. گفتم که فقط میخوام از ما محافظت کنید.» این حرف را جدی گفتم. میخواستم برای ژیل و دستگاهش اطلاعات بیاورم ولی ابداً نمیخواستم بگذارم که کنترلم را به دست بگیرند. اگر قرار بود برای آنها کار کنم، باید این کار طبق قواعد من انجام شود.
موقعی که داشتم موضعم را توضیح میدادم، ژیل با تعجب نگاهم میکرد. بعد با لحنی آرام گفت: «نگران نباش. این حقوق نیست. فقط فکر میکنم باید این پولو بابت همین اطلاعاتی که تا اینجا بهمون گفتی، بگیری. ببین، من میدونم پول لازم داری.»
پاکت را از دستش گرفتم.
آن شب که به خانه که برگشتم، حکیم در را باز کرد. خیره شدم توی چشمهایش و گفتم: «برادر، به خاطر کاری که کردم متاسفم. پولو من برداشتم ولی الان واقعاً پشیمونم. از ته دل توبه کردهام. دعا کردم که [به دل تو و بقیه برادرا بندازه که] منو ببخشید.»
احساس خیلی بدی داشتم. حکیم کارهای وحشتناکی کرده بود، حتی دربارۀ کشتن من صحبت کرده بود. اما در هر حال هنوز برادرم بود و از اینکه مجبور بودم به او دروغ بگویم حالم به هم میخورد. از این متنفر بودم که باید جاسوسی او را بکنم. اما هیچ گزینۀ دیگری نداشتم.
ادامه دادم: «به خاطر کاری که کردم روی دیدنتون رو ندارم. پولو از جا جور میکنم برمیگردونم. فقط یه چند روز به من فرصت بده. الان فقط میخوام برگردم سمت خدا.»
حکیم یک دقیقه همینطور زل زده بود به من. مشخص بود که دارد عمیقاً فکر میکند. گمانم چیزی به دهنش آمد که بگوید، اما بدون اینکه حرفی بزند چرخید و رفت داخل خانه و درب را پشت سرش باز گذاشت.
موقعی که پشت سرش رفتم داخل، فهمیدم که بخشیده شدم. اینکه حکیم قانع شده بود یا نه مسئلۀ دیگری بود، اما اهمیتی نداشت. او کار دیگری نمیتوانست بکند. او خیلی بیشتر از من با شریعت اسلام آشنا بود و میدانست وقتی گفتم میخواهم به سمت خدا برگردم حق چون و چرا ندارد و نمیتواند دربارۀ نیت من مشغول حدس و گمان شود. وقتی میگفتم توبه کردهام، راهی نداشت جز اینکه حرفم را قبول کند.
در هر حال اگر هم دروغ گفته بودم و بار دیگر خطایی میکردم، آن موقع هم میتوانست مرا بکشد!
یک هفته بعد دوباره با ژیل قرار گذاشتم. به همان شمارهای که داده بود زنگ زدم و پیغام گذاشتم. بعد خودش زنگ زد و محل قرار را مشخص کرد. همان برنامۀ دفعۀ اول را تکرار کردیم: به مدت تقریباً نیم ساعت در فاصلۀ ۳۰ متریاش در خیابانها راه رفتم و دوباره هر چندصد متر یکبار همان چهرههایی که چند دقیقه قبل دیده بودم را مجدداً میدیدم. و باز هم مثل دفعۀ اول دست آخر رسیدیم به هتلی در نزدیکی میدان غُژی، البته آن هتل قبلی نه. و این بار نفر سومی هم در اتاق نبود.
وقتی نشستیم به ژیل گفتم میدانم که آدمهایش داشتند تعقیبم میکردند. با خنده جواب داد: «مسخره نباش!» دنبالۀ بحث را نگرفتم اما مطمئن بودم که حرفم درست است.
ژیل شروع به صحبت کرد و گفت: «خبرای خوبی برات دارم. پولا همراهمه. میخوام توی همون خونه بمونی و بدون جلب توجه به کارت ادامه بدی. دوباره اعتمادشون رو به دست بیار تا بعداً بتونیم چیزهای بیشتری بفهمیم.»
۲۵ هزار فرانک را تحویلم داد. چند دقیقۀ دیگر هم صحبت کردیم و بعد آمدم بیرون. مدتها بعد یک بار ژیل گفت بعد از آن دیدار دوم وقتی از هم جدا شدیم مطمئن نبوده پول را به جای تحویل دادن به طارق، برای خودم برندارم! با این حرفش انگار یک سطل آب یخ ریخت روی سرم.
همینکه به خانه رسیدم پول را به حکیم دادم تا به طارق برگرداند. دیگر نگران این نبودم که بخواهند مرا بکشند اما مطمئن بودم دیگر به من اعتماد هم ندارند.
در عمل، میزانی که امین و یاسین در خانۀ ما میماندند مدام کمتر و کمتر شد. خود طارق را هم از روزی که پولها را برداشتم دیگر ندیده بودم.
سه روز بعد از برگردادن پول، [صبح] که از اتاقم آمدم پایین، دیدم حکیم و امین و یاسین پشت میز آشپزخانه نشستهاند. تا آنها را دیدم درب را بستم تا با هم روبرو نشویم. اما یاسین مرا دید. صدایم کرد تا بروم داخل آشپزخانه. رفتم داخل و روبروی او و امین ایستادم. سرم را پایین انداختم و از آن دو هم عذرخواهی کردم.
چند ثانیه با سردی نگاهم کردند بعد امین شروع کرد به صحبت کردن و گفت: «ما میبخشیمت و قبول میکنیم که برگردی. معلومه که شیطون یه مدت گولت زده بوده، اما خوشحالیم که تصمیم گرفتهای برگردی به سمت خدا.»
اگر بحث شریعت اسلامی را هم در نظر نگیریم، امین و یاسین برای بخشیدن من دلیل دیگری هم داشتند: آنها نیازمند آن سلاحها بودند. چند روز پیش از ارتباط گرفتن با دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه، به لوران سفارش چند قبضه مسلسل یوزی داده بودم و یاسین الان مسلسلها را میخواست.
اما طبیعتاً روابطمان حالا تغییر کرده بود. دیگر به من اعتماد نداشتند.
چند هفته بعد دوباره سر و کلۀ طارق پیدا شد. و کمی بعد از آن، به مرور صندوقها و کارتنها و وسایل از خانه بیرون رفت. حتی دستگاه فتوکپی را هم از آنجا بردند. مشخص بود که دیگر [اینجا] در کنار من احساس امنیت نمیکنند. جای دیگری برای اقامت و زندگی پیدا کرده بودند.
پیش از رفتنشان، چندتا از برگههایی که داخل آشپزخانه توی کارتن بود را برداشتم تا به ژیل نشان دهم. رسیدهای فکس را هم همچنان برمیداشتم. موقع دریافت فکس، امین و یاسین همیشه کنار دستاه میایستادند [ولی رسیدها را برنمیداشتند].
اما بعد از جابهجایی هم امین و یاسین به همان میزان قبل، به خانۀ ما رفت و آمد میکردند. تعداد زیادی آدم هم همچنان در مسیر حرکت به جبهه به خانۀ ما میآمدند. اما طارق به ندرت میآمد. کما اینکه کمال را هم دیگر اصلاً ندیدم.
همچنان درخواستهای یاسین را به لوران میرساندم و همچنان بسیاری از همان چیزها را میخریدم: فشنگ، بعضاً تفنگ و دوربینهای دید در شب.
مدتی که گذشت یاسین کلی تجهیزات الکترونیکی را هم به درخواستهایش اضافه کرد: بیسیمهای رادیویی، فرستنده و چیزهایی شبیه این. شرایط کمکم داشت عادی میشد. یا دستکم شبیه دورانی که هنوز طارق به خانۀ ما نیامده بود.
** قسمت ششم**
فردا که داشتم به سمت خانه نزدیک میشدم دیدم نبیل بیرون خانه منتظرم ایستاده.
گفت: «نرو داخل.» بعد بازویم را گرفت و شروع کردیم به راه رفتن در جهت مخالف خانه. نبیل ادامه داد: «میخوان تو رو بکُشن. فهمیدن که پول رو تو برداشتی. دارن دربارۀ این صحبت میکنن که چطوری بکشندت.»
شوکه شدم: «منو بکُشن؟ میخوان منو واقعاً بکُشن؟ اینا رو جلوی تو میگفتن؟»
«بله معلومه. باید هم این کارو بکنن، از نظر اونا تو الان طاغوتی. دشمن مجاهدینی. باید تو رو بکشن، قانون همینه.»
-حکیم هم همینطوری فکر میکنه؟
-معلومه. همهشون همینطوری فکر میکنن.
فکرهای مختلف به سرعت به ذهنم میآمد. انتظار این یکی را نداشتم. من چند ماه بود داشتم به آنها خدمت میکردم. پاکتهایشان را پر میکردم و برای سربازهایشان سلاح گیر میآوردم. حالا و فقط با برداشتن ۲۵ هزار فرانک ناگهان تبدیل شده بودم به طاغوت؟ تبدیل شده بودم به دشمن مجاهدین؟ این، از قبل هم عصبانیترم کرد. بیش از همه از دست حکیم عصبانی بودم که زیر سقف خانۀ مادرمان با این مسئله موافقت کرده است.
این بار فوراً فهمیدم چه کار باید بکنم. با همۀ وجودم حسش میکردم. زل زدم توی چشمهای برادرم و گفتم: «نبیل، میخوام برام یه کاری بکنی.» به نشانه ی آمادگی سرش را تکان داد. «میخوام فردا کل روز تو خونه بمونی. اگه تا ظهر زنگ نزدم برو محوطۀ زیر شیروونی. آنجا دو تا کلاشینکوف هست و یک کیسۀ فشنگ که هنوز جابهجا نکردنش. فکر میکنم فعلاً فقط همینها باقی مونده باشه. اگر تماس نگرفتم همشون رو بریز داخل یه کیسه و بعد ببر بیرون، بنداز توی کانال آب [رودخونه]. فهمیدی؟» نبیل سراسیمه و وحشتزده به نظر میآمد. گفت: «آره فهمیدم ولی میخوای چی کار کنی؟»
گفتم: «نمیتونم بگم. برات بهتره که ندونی.»
آن شب را در خانه گذراندم. موقع شام هیچکس حتی یک کلمه هم دربارۀ پولها حرف نزد. سر ساعت همیشگی هم رفتم به رختخواب. اما درست تقریباً نتوانستم بخوابم. طارق و امین و یاسین هر سه در اتاق من خوابیده بودند و مطمئن نبودم بلایی سرم نیاورند.
در یک فضای عجیب بین خواب و بیداری، رویای واضحی دیدم که خوب یادم مانده، انگار همین دیروز بود. با حکیم در کوهستان بودیم و داشتیم در یک دره با هم راه میرفتیم. او یک جلابة سفید پوشیده بود که در بین آن صخرههای تیره، درخشان به نظر میرسید. من لباسهای عادیام را به تن داشتم. شلوار جین آبی و کتانی ورزشی. داشتم غر میزدم و میگفتم: «میشه وایسیم؟ من خسته شدم. میشه همینجا وایسیم؟» حکیم جواب داد: «نه برادر، هنوز [به جایی که باید برسی] نرسیدهای.»
فردا صبح خیلی زود از خواب بلند شدم و از خانه زدم بیرون. تصمیمام را گرفته بودم که به سفارتخانۀ فرانسه بروم. میدانستم پلیس بلژیک کمکی به من نخواهد کرد. از نظر آنها من یک تروریست بودم که جایم در زندان بود. اما فرانسویها توجه بیشتری به جماعت اسلامی مسلح داشتند چون میدانستند هدف این گروه هستند. دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه (DGSE) هم به سنگدلی و بیرحمی معروف بود.
همین چند سال پیش کشتی «جنگجوی رنگین کمان»، یک کشتی غیرنظامی، را نزدیک سواحل نیوزلند منفجر کرده بودند تا فرانسویها بتوانند به آزمایش اتمیشان در جنوب اقیانوس آرام ادامه دهند. با خودم فکر میکردم که این دستگاه دستش را به [بازداشت] کسی مثل من آلوده نخواهد کرد.
البته طبیعتاً به هیچ چیز نمیشد اطمینان داشت. ممکن بود دستگیر شوم و به زندان بیفتم. به همین دلیل بود که از نبیل خواستم سلاحها را [در صورت عدم تماس من] به بیرون منزل منتقل کند. میخواستم اگر مأمورین به خانهمان ریختند چیزی پیدا نکنند. نمیخواستم در کنار بقیه برای مادرم و نبیل هم دردسر دست شود.
سوار تراموایی شدم که به سمت مرکز شهر میرفت. بعد به طرف ساختمان سفارت راه افتادم. چیزی از درونم میگفت کار درست همین است، و این «تنها» راهی است که دارم. اما در عین حال زیر بار احساس گناه داشتم له میشدم. یاد حکیم افتادم. یاد این افتادم که در بچگی چطور به من پول میداد که آبنبات بخرم. یاد مسلسلهای یوزی افتادم. به یک میلیار و ششصد میلیون مسلمانی فکر کردم که در سراسر به خاطر ناکامیهای جهان اسلام و تکبر غربیها حقارت میکشند. به همۀ این چیزها فکر کردم چون اینها را عمیقاً در وجودم حس میکردم و میدانستم که حکیم، امین، یاسین و طارق هم آن را عمیقاً در وجودشان حس میکنند. اما در هر حال مجبور بودم از خانوادهام و خودم محافظت کنم. و گزینۀ دیگری مقابل نبود.
به سفارتخانه که رسیدم روی پلهها ایستادم. بیش از یک دقیقه همینطور زل زده بودم به در. نوعی خلسه فرو رفته بودم. میدانستم رد شدنم از این درب، زندگی مرا تا ابد تغییر خواهد داد. تصویر مختلف در ذهنم رژه میرفت: تصاویر طارق، تفنگها، لوران، مادرم، امین، یاسین، حکیم با آن جلابة سفید درخشانش، نبیل، فشنگها، مجاهدین افغانستان و غیرنظامیهای الجزایری. حس میکردم سینهام منقبض شده است. تصاویر در ذهنم میچرخید و میچرخید. اشک در چشمهایم حلقه زده بود.
و ناگهان در یک لحظه، همه محو شدند. ذهنم صاف صاف شد. در را باز کردم. و رفتم داخل.
داخل سفارتخانۀ، جلوی دفتر پیشواز ایستادم. به دختری که پشت میز نشسته بود گفتم: «میخوام با کسی که در حوزۀ مرزی و امنیتی فرانسه مسئولیت داشته باشه صحبت کنم.»
پرسید: «دربارۀ چه موضوعی؟»
گفتم: «فکر میکنم نتونم به شما بگم. میخوام با کسی که در حوزۀ مرزی و امنیتی فرانسه مسئولیت داشته باشه صحبت کنم. اطلاعاتی دارم. کسیو میشناسی که این ویژگیهایی که گفتم رو داشته باشه یا اینکه برم؟»
با تتهپته گفت: «نه خواهش میکنم. لطفاً بنشین. یک دقیقه دیگه برمیگردم.»
بعد از چند دقیقه سر و کلۀ یک مرد خوشپوش پیدا شد. معلوم بود کت و شلوارش گرانقیمت است. پرسید: «آقا، میخواستید منو ببینید؟»
به نشانۀ تایید سرم را تکان دادم.
«لطفا دنبال من بیاید.»
مرا با خودش به یک دفتر بزرگ برد. تعارف کرد روی کاناپه بنشینم. همانطور سرپا ایستادم. ظاهراً کمی به نظرش عجیب رسید. اما دوباره تعارف کرد: «لطفا بنشین. چی میخواستی به من بگی؟»
محکم گفتم: «قصد ندارم قضیهام را به شما بگم. میخوام با کسی صحبت کنم که مستقیماً درگیر مبارزه با جماعت اسلامی مسلح باشه. اطلاعاتی دارم که میتونه خیلی ارزشمند باشه. ولی میخوام با کسی حرف بزنم که در اون خطوط جلویی مستقیماً درگیر باشه.»
مشخص بود یکه خورده و مقداری هم عصبانی شده است. قطعاً انتظار نداشت آدمی مثل من برای او شرط و شروط بگذارد. اما خیلی زود تسلیم شد. «لطفا برو توی اتاق انتظار بنشین. چند دقیقه دیگه میام پیشت.»
از دفتر آمدم بیرون و نشستم. بعد از ده دقیقه در را باز کرد و دوباره دعوتم کرد داخل. گفت: «میتوانی فردا صبح تقریباً ساعت ده دوباره بیایی؟ اگه نمیتونی، لطفاً همین الان به خودم بگو.»
گفتم: «چرا، میتونم فردا بیام.»
گفت: «خوبه. موقعی که رسیدی لطفاً توی اتاق انتظار بنشین. یه نفر میاد نزدیکت و میگه چی کار باید بکنی. بعد دنبالش میری. میتونم بهت اطمینان بدم که این آدم مستقیماً درگیر نبرد علیه جماعت اسلامی مسلحه.»
با طرح موافقت کردم و از سفارتخانۀ آمدم بیرون. به محض بیرون آمدن یک تلفن عمومی پیدا کردم به برادرم زنگ زدم: «هیچ کار نکن. بذار فعلاً همه چی سر جاش بمونه.»
آن شب را هم باز در خانۀ خودمان گذراندم. در این مدت توانسته بودم هوش و حواسم را جمع کنم. متوجه شدم که محال است آنها مرا در خانۀ مادرم بکشند. چون شدیداً به این خانه احتیاج داشتند: برای انبار کردن سلاح، برای آمدن و رفتن جوانهایی که میخواستند به جبهه نبرد بروند، برای تهیۀ نشریۀ انصار. اگر میخواستند مرا بکشند، حتماً در جای دیگری میکشتند.
فردا صبح زود از خواب بلند شدم.پیش از رفتن سری به اتاق نبیل زدم. گفتم: «امروز هم مثل دیروز. اگه تا ساعت یک بعد از ظهر از من خبری نشد همه چیز رو ببر و بریز توی کانال آب.»
مشخص بود اضطراب دارد. پرسید: «رفتی سراغ پلیسا؟»
گفتم: «نه، سراغ پلیسا نرفتم. دارم یه کار دیگه میکنم ولی نمیتونم بهت بگم چه کاری.»
ساعت ۹ و ۵۶ دقیقه در سفارتخانۀ بودم. در اتاق انتظار نشستم. ساعت ۱۰ و ۳ دقیقه مردی که بارانی به تن داشت از یکی از اتاقها آمد بیرون و راه افتاد سمت من. به نظر چهل و چند ساله میرسید. چهرهاش هیچ چیز متمایزی نداشت. خاطرم هست که در نگاه اول، به نظرم رسید معلم باشد.
روبرویم ایستاد و دستش را به سمتم دراز کرد: «بُنژوغ. [۱] اسم من ژیله.» دست دادم. بدون اینکه لحن صدایش یا حالت چهرهاش هیچ تغییری داشته باشد گفت: «من الان از سفارتخونه میرم بیرون. ۳ دقیقه دیگه تو هم بیا. منو میبینی که یه گوشه ایستادم. من راه میافتم، تو هم دنبالم بیا. موقع حرکت بذار فاصلۀ مناسبی بینمون باقی بمونه. حدود ۳۰ دقیقه راه میرم. بعد جلوی ویترین یه فرشفروشی میایستم. لطفاً اونجا بیا کنارم. بعد یه جا میشینیم صحبت میکنیم.»
ژیل چرخید و راه افتاد به سمت بیرون ساختمان. کمی بعد من هم رفتم بیرون. دیدم در گوشهای (حدود ۵۰ متری ساختمان) ایستاده و سیگار میکشد. چرخید به سمت راست و راه افتاد به سمت خیابان ۴۴. من هم دنبالش رفتم. چند بار به خیابانهای مختلف پیچید ولی اکثراً از خیابانهای شلوغ میرفت. کلی آدم در پیادهروها بودند و همین باعث میشد گاهی از دیدم خارج شود ولی هر بار سریعاً پیدایش میکردم. به اندازۀ تقریباً چند صد متر بینمان فاصله انداخته بودم و از پیادهروی روبرویی دنبالش میکردم.
بعد از حدود نیم ساعت حس میکردم خسته شدهام، و عصبانی. میدانستم میخواهد مطمئن شود و ببیند کسی مرا تعقیب میکند یا نه، میخواست ببیند کسی همراه خودم آوردهام یا نه. بعد از هر چند صد متر، یک ماشینِ مشخص به چشمم میخورد. یک ماشین آئودی سیاه که یک زن موبور پشت فرمانش نشسته بود. متوجه بودم که آن ماشین دارد تعقیبم میکند، قدم به قدم. یک مرد دیگر هم با بارانی قهوهای بود که سه بار دیدمش: یک بار روزنامه دستش بود، یک بار داشت در خیابان خوراکی میخرید و یک بار هم در ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاده بود. من یک عمر در مغرب از بین جمعیت نیروهای پلیس را شناسایی میکردم [تا گیرشان نیفتم]، و این قبیل کارها برای من یک بازی بچگانه به نظر میرسید.
بالاخره و بعد از ۴۰ دقیقه راه رفتن ژیل جلوی یک فرشفروشی در نزدیکی میدان «غُژی» [۲] ایستاد. رفتم آن سمت خیابان. نزدیکش شدم و همانطور که خودش گفته بودم دستم را از جیبم درآوردم و برای مصافحه به سمتش دراز کردم. او هم انگار که بخواهد دست بدهد دستش را به سمتم دراز کرد اما به جای مصافحه، دستش را برد به سمت کمرم و از زیر اورکتم به آرامی به کمر و پهلوهایم دست کشید.
گفتم: «چی کار داری میکنی؟»
-میخوام ببینم تفنگ همراهته یا نه.
-خودم میدونم داری چی کار میکنی ولی چرا فکر میکنی من باید یه تفنگ کوفتی همراهم باشه؟
-شاید احساس امنیت نمیکنی، نمیدونم.
-فکر میکنی اونقدر خرم که مسلح بیام دیدن یه نیروی اطلاعات خارجی فرانسه؟
ژیل لبخندی زد و به ورودی هتلی که در فاصلۀ تقریباً ۴۰ متریمان بود اشاره کرد. وارد هتل شدیم و مستقیماً رفتیم سمت آسانسور. گفت یک نفر دیگر هم موقع گفتگوی ما در اتاق حضور خواهد داشت ولی لازم نیست نگران باشم.
به طبقۀ هفتم رسیدیم و رفتیم داخل راهرو. جای کاملاً ساکتی بود. یک هتل مجلل، با نور پردازی آرام و فرشهای ضخیم. در انتهای راهرو، ژیل جلوی یکی از اتاقها ایستاد و در زد. چند ثانیه بعد مردی درب را باز کرد. جوانی بود ورزشکار با اندامی بسیار عضلانی. معلوم بود که بادیگارد است. حتی یک کلمه هم حرف نزد. نشست پشت میز و زل زد به لپ تاپش.
از همان وقت که در مغرب حشیش میفروختم، فرق حرفهایها با آدمهای دست چندم را خوب یاد گرفته بودم. دستکم صد جور مختلف حشیش داریم. اما حرفهایها نوع حشیش را با نگاه کردن و بدون دست زدن، تشخیص میدادند.
سرویس جهان مشرق – یکی از خوبیهای نوروز فرصت بیشتری است که افراد، با توجه کم شدن مشغلههای کاری، برای مطالعه پیدا میکنند. در این بین، یافتن مطالبی که هم مفید باشد و هم جذاب، مهمترین قسمت ماجراست. مشرق سعی کرده کار خوانندگانش را ساده کند و کتابی که هر دو ویژگی را داشته باشد به صورت پاورقی در ایام نوروز منتشر کند: کتاب «از افغانستان تا لندنستان».
افغانستان تا لندنستان، خاطرات عمر الناصری (ابوامام المغربی، جاسوس دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه در شبکهی تکفیریهای اروپا در دههی ۹۰ میلادی) است، کتابی با ترجمهی وحید خضاب که اخیراً در ۵۶۷ صفحه از سوی نشر شهید کاظمی منتشر شده است.
ابوامام یک جوان اهل مغرب است که از کودکی در بلژیک بزرگ شده و بعد از یک زندگی پرفراز و نشیب، به شبکههای تکفیری داخل اروپا متصل میشود، اما در همان زمان بنا به دلایلی دیگر، به عضویت «دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه» (DGSE) نیز در میآید.
کتاب، شرح جذابی است از زندگی پرماجرای ابوامام، کسی که هم میخواست «مجاهد» باشد و هم میخواست با «تروریستها» بجنگد؛ کسی که هم از دستگاههای اطلاعاتی غربی میترسید، و هم برای نجات جان خود به آنها پناه برده بود. شرح این ارتباطات، ماجراجوییها و خطرات سهمگینی که او از سرگذرانده در این کتاب آمده است.
اینک قسمت سوم را با هم میخوانیم:
درباره این کتاب بیشتر بخوانید:
** قسمت های پیشین را بخوانید:
قسمت اول: یک معتادِ فاسد چگونه مامور امنیتی شد؟ / «با دختران زیادی بودم و به آینده فکر نمیکردم»
قسمت دوم: برادرم که همیشه با دختران زیبارو میگشت را با ریش بلند و دِشداشه دیدم!
قسمت سوم: تا گفتم فشنگ برای امت اسلامی میخواهم چشمهایش برق زد / در میان فاحشهها، دنبال فِشنگ بودم
** قسمت چهارم **
با ماشین لوران برگشتیم داخل شهر. موادفروش را وسط راه پیاده کردیم ولی من و لوران حدود یک ساعت دیگر در خیابانها چرخیدیم. باز کردن سرِ صحبت کار سختی بود. به همین خاطر دربارۀ همان موادفروش صحبت میکردیم، این تنها موضوع مشترک بین ما دو نفر بود.
لوران چندین دقیقه دربارۀ او حرف زد. میگفت نمیشود به او اعتماد کرد، بعضی وقتها کوکائینی که میفروشد خوب است، ولی همیشه اینطور نیست.
البته این بحثها هیچکدام جذابیتی نداشت. تنها هدف ما این بود که یکدیگر را بشناسیم و تا حدی به اعتماد متقابل برسیم.
مدتی که گذشت شروع کردیم به صحبت دربارۀ فشنگها. برایش گفتم که فشنگ کلاشینکوف میخواهم، شاید چند هزار تا. اصلاً به نظر نمیرسید تعجب کرده باشد. گفت فکر میکند که بتواند فشنگها را به قیمت فشنگی ۱۲ فرانک تهیه کند.
گفتم: «نمیتونم این قدر پول بدم. فقط ده و نیم فرانک برایم مقدوره، نه بیشتر.»
پوزخندی زد و گفت: «غیرممکنه. این از قیمت تمومشدۀ ساخت فشنگ هم کمتر میشه!»
میدانستم دارد دروغ میگوید. میدانستم قیمت تمامشدۀ ساخت چقدر است. ضمناً موقعی که گفتم چند هزار فشنگ میخواهم غافلگیر نشد، پس معلوم بود حجم بالایی فشنگ برای فروش دارد [و همین هم قیمت تمامشده را برایش کمتر میکند].
روی حرف خودم پافشاری کردم: «ده و نیم فرانک. حتی یک ذره هم بالاتر نمیشه. اگر با این قیمت نمیتونی، یه نفر دیگه رو پیدا میکنم.» مطمئن بودم قبول میکند. بلژیک تقریباً بیش از همۀ کشورهای دیگر دنیا سلاح و مهمات تولید میکرد. میدانستم که فشنگ کلاشینکوف در اینجا وجود دارد و من هم میتوانم پیدایش کنم. من توانسته بودم فقط ظرف سه روز به لوران برسم. و مطمئن بودم یک بار دیگر هم میتوانم موفق شوم.
نرم شد. گفت: «شاید بتونم فشنگا رو یک مقدار پایینتر از اون قیمت که گفتم پیدا کنم. باید با دوستم حزف بزنم. شاید بتوام تا یازده فرانک و هشتاد سنتهم پایین بیام.»
فهمیدم خودش هم تشنه است، میخواهد این معامله پا بگیرد. دنبال مشتری جدید میگشت. این را هم فهمیدم که تقریباً جوجهتاجر است. چون هیچ تاجر بزرگ سلاحی سوار رنو نمیشد. او هم این را میفهمید که وقتی من در دفعۀ اول این تعداد فشنگ میخواهم، حتماً بازهم برای گرفتن تعداد بیشتری خواهم آمد.
خود من هم میخواستم معامله هرطور شده پا بگیرد، حتی اگر سود زیادی برای خودم نداشته باشد. اگر میتوانستم تبدیل به واسطۀ بین لوران و یاسین بشوم، در آینده میتوانستم از این قضیه به نفع خودم استفاده کنم.
دست آخر به قیمت ۱۱ فرانک و ۲۵ سنت برای هر فشنگ رسیدیم. به لوران گفتم باید این قیمت را با رئیسم قطعی کنم. میخواستم به یاسین قیمت ۱۱ فرانک و ۵۰ سنت را بگویم. و مطمئن بودم که این قیمت را قبول میکند چون با این رقم، یک و نیم فرانک در هر فشنگ سود میکرد بدون اینکه خطرات قاچاق از آن طرف مرز را هم به جان بخرد. من هم میتوانستم از هر فشنگ ۲۵ سنت به جیب بزنم.
آن شب لوران در یکی از ایستگاههای اتوبوس پیادهام کرد. پیش از پیاده شدن، شمارۀ تلفن همراهش را نوشت و گفت ظرف دو روز آینده با او تماس بگیرم.
فردا صبح [که از خواب بیدار شدم و] به طبقۀ پایین خانه آمدم، امین و یاسین هم آمده بودند. رفت و آمدشان به خانۀ ما داشت بیشتر و بیشتر میشد. تقریباً هر روز به آنجا میآمدند.
رفتم داخل اتاق نشیمن و رو به یاسین گفتم: «یک نفرو پیدا کردم. میتوانم فشنگا رو با قیمت یازده و نیم فرانک، گیر بیاورم.»
ابروهای یاسین، همانطور که به من نگاه میکرد، به آرامی بالا رفت. بعد رو کرد به امین. چند کلمهای با هم پچپچ کردند. بعد امین سری تکان داد.
یاسین رو کرد به من و با صدای آرام گفت: «خیله خب. امتحان میکنیم. به رفیقت بگو ۵ هزار تا میخوایم. اما بگو قبل از تحویل دادن پول، میخوایم یه نمونه برامون بیاره.»
امین و یاسین آدمهای هشیار و محتاطی بودند. اصلاً نمیدانستند این کسی که میخواهم با او کار کنم کیست. من هم که حرفی از معرفیاش نزدم. از آن گذشته، هیچ دلیلی نداشت که به من اعتماد کنند. از حضور من در بلژیک هنوز یک ماه هم نگذشته بود و هیچکدام از آن دو هم چیزی دربارۀ من نمیدانستند.
فردای آن روز با لوران تماس گرفتم و گفتم با قیمت موافقیم و میخواهیم سر مقدار صحبت کنیم. این را هم گفتم که پیش از ادامۀ کار میخواهیم چند نمونه ببینیم.
جایی را در نزدیکی میدان «گرَند پِلِیس» مشخص کرد و گفت ساعت ۹ شب آنجا باشم.
«ظرف دو روز آمادش میکنم.» این را گفت و بعد یک بسته تحویلم داد. بازش کردم. ۵ فشنگ داخلش بود. تا آن موقع هیچ وقت فشنگ جنگی لمس نکرده بودم. با وجود اینکه این فشنگها با فشنگهایی که پیش ادوارد دیده بودم فرق داشت، آنقدر دربارۀ مهمات اطلاعات داشتم که بتوانم بگویم اینها اصلی است.
پرسید برای تحویل و دریافت پول و فشنگها کجا باید هم را ببینیم. جایی در فاصلۀ تقریباً ۱ کیلومتری خانۀ خودمان را پیشنهاد دادم. راه افتادیم به همان سمت تا دقیقاً محل مورد نظرم را نشانش دهم. جایی بود در فاصلۀ تقریباً ۱۰۰ متری یک ایستگاه اتوبوس در یک خیابان تاریک. این منطقه شبها به حالت شبه متروکه در میآمد.
لوران محل را بررسی کرد و گفت موافق است. قرار شد ظرف دو روز آتی با او تماس بگیرم تا هر وقت فشنگها را جور کرد، نیمهشب در همینجا یکدیگر را ببینیم.
از ماشین پیاده شدم و پیاده راه افتادم سمت خانه.
به خانه که رسیدم یاسین منتظرم بود. ظرف را تحویلش دادم. بازش کرد. یک نگاه اجمالی به یکی از فشنگها انداخت. حداقل من فکر کردم دارد این کار را میکند. بعد با لحنی صد در صد مطمئن گفت: «خودشه، همونیه که ما میخوایم.»
خیلی از برخورد یاسین خوشم آمد. هر کس فشنگی به دست بگیرد برای اینکه مطمئن شود فشنگ اصلی است یا نه باید به شمارهای که روی پوستۀ آن درج شده نگاه کند. اما یاسین بدون اینکه به آن نگاه کند فهمید فشنگ واقعی است. از همینجا فهمیدم یاسین، حرفهای است.
از همان وقت که در مغرب حشیش میفروختم، فرق حرفهایها با آدمهای دست چندم را خوب یاد گرفته بودم. دستکم صد جور مختلف حشیش داریم. اما حرفهایها نوع حشیش را صرفاً با نگاه کردن، حتی بدون اینکه به آن دست بزنند، تشخیص میدادند. به صورت غریزی کیفیت ماده را متوجه میشدند، میفهمیدند از آن انواعِ خوب است یا نه. اما آماتورها قبل از اینکه حتی یک کلمه حرف بزنند اول مواد را برمیداشتند و در دستشان میچرخاندند. حشیش را نصف، و آن را بو میکردند.
در آن لحظه که یاسین آنطور برخورد کرد، یک چیز دیگر را هم فهمیدم. شاید این را قبلاً هم حس کرده بودم ولی در واقع خیلی به آن توجه نمیکردم. فهمیدم امین و یاسین اهل فعالیت جدیاند، و این یک کار جدی است. امین و یاسین با جوانهایی که در مغرب دیده بودم و سعی میکردند با پرحرفی دربارۀ تفنگ و جهاد و قولِ پیوستن به نبرد بوسنی ثابت کنند برای خودشان کسی هستند، فرق داشتند. امین و یاسین «اصلی» بودند.
همۀ اینها را در یک لحظۀ کوتاه درک کردم، مثل نوری که یک لحظه بدرخشد و برود.
دو روز بعد با لوران تماس گرفتم و برای همان شب قرار گذاشتیم. یاسین پاکتی پر از پول تحویلم داد. حتی درب پاکت را هم باز نکردم تا چه برسد به اینکه بخواهم پولها را بشمارم. مطمئن بودم پول، کامل است. به او گفتم قرارمان کجاست، بعد از خانه زدم بیرون و پیاده به سمت محل قرار راه افتادم. چند دقیقهای در آنجا، تقریباً در تاریکی مطلق ایستادم.
به محض اینکه لوران رسید سریع سوار ماشینش شدم. چند صد متری رفتیم و بعد در جایی بسیار خلوت توقف کردیم. پولی که سهم خودم بود را از پاکت برداشته بودم، بقیه را تحویل لوران دادم. پولها را شمرد، وقتی مطمئن شد رقم درست است گفت نگاهی به پایین صندلیام بیندازم. یک ساک آنجا بود. برش داشتم و درش را باز کردم.
تا آن شب هیچ وقت چیزی شبیه این ندیده بودم. موقعی که پیش ادوارد بودیم همیشه یک مشت فشنگ بیشتر نداشتیم. چون بارها و بارها از همان پوکهها گلولۀ جدید میساختیم. اما الان روبرویم هزاران فشنگ بود. اینها خیلی بیشتر از آن چیزی بود که قبلاً پیش ادوارد استفاده کرده بودم. فقط چراغ داخل ماشین روشن بود، اما پوستۀ فشنگها برق میزد. صحنۀ هیجانانگیزی بود.
نیازی نبود فشنگها را بشمارم. به لوران اعتماد داشتم. نه به این خاطر که او را آدم خوبی میدانستم، به این خاطر که مطمئن بودم که نمیخواهد از من دلهدزدی کند. او میدانست که من میتوانم در آینده معاملههای شیرینی برایش جور کنم.
لوران مرا در ایستگاه اتوبوس پیاده کرد و به سرعت دور شد. راه افتادم سمت خانه. ساک، به طرزی باورنکردنی سنگین بود. ناگهان یک ماشین جلویم ایستاد. یاسین بود، با ون فولکس واگنش. انتظار نداشتم او را آنجا ببینم، اما در عین حال خیلی هم غافلگیر نشدم. سریع پریدم داخل ون و ساک را نشانش دادم. بازش کرد و نگاهی به داخلش انداخت. لبخند روی لبهایش آمد، یک لبخند طولانی و گوش تا گوش! مدام تکرار میکرد: «ما شاء الله! ما شاء الله!»
جلوی درب خانه که رسیدیم یاسین کیسه را برداشت و مثل برق و باد خودش را به داخل خانه رساند. من پشت سرش بودم. موقعی که داشتم به سمت در خانه میرفتم صدایی شنیدم. برگشتم. دیدم ماشینی دارد دنبالم میآید. دو نفر در صندلیهای جلوی ماشین نشسته بودند. تا آن موقع ندیده بودمشان. مرا که دیدند سرعتشان را کم کردند، برای یک لحظۀ گذرا خوب وراندازم کردند و بعد دوباره دور شدند. اینطور به ذهنم رسید که یاسین، تماممدت مرا زیر نظر داشته است.
صبح روز بعد که برای صبحانه خوردن به طبقۀ پایین آمدم، امین و یاسین در اتاق نشیمن بودند. هر دو نفرشان لبخند میزدند. یاسین بلند شد و همانطور که به استقبالم میآمد گفت: «ماشاء الله برادر!» همان دیشب فشنگها را شمرده بودند. دقیقاً پنج هزار تا بوده. فهمیدم خوششان آمده است.
با لبخند گفتم: «پس سهم من چی میشه؟»
ناگهان، چهره هردونفرشان درهم رفت. متوجه شدم عصبانی شدهاند. امین گفت: «برادر، تو این کارها رو برای پول نمیکنی.» صدایش آرام بود و میشد در آن رد تهدید خفیفی را حس کرد. ادامه داد: «این کارا رو در راه خدا میکنی. این کارا برای اُمّته. هیچ وقت اینو فراموش نکن.»
با لحن تمسخرآمیزی گفتم: «پس، از این به بعد دیگه انجامش نمیدم!»
هر دو نفرشان از لحنم یکه خوردند. کمی عقبنشینی کردند. یاسین گفت: «امیدوارم در حرفی که زدی تجدید نظر کنی.»
جواب دادم: «نیازی به تجدید نظر ندارم. در هر حال نمیتونم از این به بعد با این مبلغ جنس رو براتون جور کنم. طرف فقط برای بار اول به این قیمت جنس تحویلمون داد. از الان به بعد قیمت، ۱۱ فرانک و ۸۰ سنته.»
داشتم دروغ میگفتم. آنها هم میدانستند. اما کاری نمیتوانستند بکنند. حتی اگر ۱۱ فرانک و ۸۰ سنت میدادند باز هم بیش از یک فرانک نسبت به خرید فشنگ از آلمان توی جیبشان میماند.
[…] در پنج شش هفتۀ بعد، سه بار دیگر برایشان از لوران جنس خریدم.یک لحظه چشمهایش برق زد. فهمیدم که افتاد توی تله! از این جور آدمها در همه جای دنیا پیدا میشوند: مشروب میخورند، کوکائین مصرف میکنند و در یک کلام از نظر مسلمانهای حقیقی، یک کافر صد در صدیاند.
سرویس جهان مشرق – یکی از خوبیهای نوروز فرصت بیشتری است که افراد، با توجه کم شدن مشغلههای کاری، برای مطالعه پیدا میکنند. در این بین، یافتن مطالبی که هم مفید باشد و هم جذاب، مهمترین قسمت ماجراست. مشرق سعی کرده کار خوانندگانش را ساده کند و کتابی که هر دو ویژگی را داشته باشد به صورت پاورقی در ایام نوروز منتشر کند: کتاب «از افغانستان تا لندنستان».
افغانستان تا لندنستان، خاطرات عمر الناصری (ابوامام المغربی، جاسوس دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه در شبکهی تکفیریهای اروپا در دههی ۹۰ میلادی) است، کتابی با ترجمهی وحید خضاب که اخیراً در ۵۶۷ صفحه از سوی نشر شهید کاظمی منتشر شده است.
ابوامام یک جوان اهل مغرب است که از کودکی در بلژیک بزرگ شده و بعد از یک زندگی پرفراز و نشیب، به شبکههای تکفیری داخل اروپا متصل میشود، اما در همان زمان بنا به دلایلی دیگر، به عضویت «دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه» (DGSE) نیز در میآید.
کتاب، شرح جذابی است از زندگی پرماجرای ابوامام، کسی که هم میخواست «مجاهد» باشد و هم میخواست با «تروریستها» بجنگد؛ کسی که هم از دستگاههای اطلاعاتی غربی میترسید، و هم برای نجات جان خود به آنها پناه برده بود. شرح این ارتباطات، ماجراجوییها و خطرات سهمگینی که او از سرگذرانده در این کتاب آمده است.
اینک قسمت سوم را با هم میخوانیم:
درباره این کتاب بیشتر بخوانید:
** قسمت های پیشین را بخوانید:
قسمت اول: یک معتادِ فاسد چگونه مامور امنیتی شد؟ / «با دختران زیادی بودم و به آینده فکر نمیکردم»
قسمت دوم: برادرم که همیشه با دختران زیبارو میگشت را با ریش بلند و دِشداشه دیدم!
** قسمت سوم **
[…] دو روز بعد از رسیدن حکیم، برای اولین بار با یاسین و امین آشنا شدم. کل روز را داخل شهر بودم. شب که برگشتم دیدم برادرم در اتاق نشیمن با پنج مرد دیگر نشسته است. مادرم شام خوشمزهای درست کرده بود و همه داشتند غذا میخوردند. لباسهای خوبی و سِتشدهای به تن کرده بودند که خیلی گران قیمت به نظر میرسید. ریشهایشان را هم زده بودند و تهریش بسیار کوتاهی داشتند. حکیم با آن جلابۀ مغربی و ریش بلندش در بین آنها خیلی عجیب و غریب به نظر میرسید!
حکیم گفت پیش آنها بروم. مرا به میهمانها معرفی کرد. الجزائری بودند. فرانسوی صحبت میکردند. سن همهشان کم بود. بعضیهایشان در اوایل جوانی بودند و بعضیهایشان هم بین ۲۰ تا ۲۳ سال. مشخص بود یک نفرشان، یعنی امین، مسئول بقیه است. رنگ پوستش از اکثر عربها روشنتر بود. چشمهای درشتی داشت که انگار از صورتش زده بود بیرون.
به شدت اعتماد به نفس داشت. میتوانستم ببینم بقیه چه احترامی برایش قائل هستند. زیاد لبخند میزد و خیلی خودمانی با من برخورد میکرد. البته در بین صحبتها، دو تا گوشی موبایلش یکسره زنگ میخورد و جواب میداد. در سال ۱۹۹۳ خیلی عجیب بود که کسی حتی یک موبایل داشته باشد [تا چه رسد به دو تا]. فوراً فهمیدم پولدار است.
یاسین چند سانتی از امین کوتاهتر بود. با یک هیکل تنومند و ورزشکاری. مشخص بود یاسین بیش از بقیه به امین نزدیک است. اکثراً کنار هم نشسته بودند و [گاهی هم] با صدای آرام با هم صحبت میکردند که کس دیگری نمیشنید. یک لحظه هم دیدم یاسین دارد پولی تحویل امین میدهد.
دو چیز در هر دو نفرشان باعث تعجبم میشد: زیر چشمهای هر دونفرشان هالۀ بسیار تیرهای وجود داشت و هر دو به شکل عجیب و غریبی راه میرفتند، خیلی برازنده، شبیه بالرینهای حرفهای یا گربهها. تا آن وقت ندیده بودم کسی اینطور راه برود و به همین خاطر به نظرم خیلی عجیب بود. مدتها بعد سِرّش را فهمیدم.
آن شب من خیلی صحبت نکردم. متوجه شدم درگیر یک کار مخفی هستند، شاید کاری غیرقانونی. هرچند در آن شب اول دقیقاً مطمئن نبودم مشغول چه کاری هستند. فقط این را فهمیدم که کارشان هرچه هست به جنگ داخلی الجزایر ارتباط دارد.
ماجرا مربوط به اواخر سال ۱۹۹۳ بود. دو سال پیش از آن، وقتی حکومت نظامی الجزایر متوجه شد که «جبهۀ نجات اسلامی» [۱] برندۀ انتخابات است، انتخابات را کأن لم یکن اعلام کرد. به سرعت گروهی به نام «جماعت اسلامی مسلح» [۲] در صحنه پیدا شده و نه تنها علیه دیکتاتوری نظامی بلکه حتی علیه جبهۀ نجات اسلامی هم وارد جنگ شد. جماعت اسلامی به دنبال انتخابات جدید نبود، میخواست یک نظام دینی [با قرائت سلفی تکفیری] در کشور برپا شود.
امین و یاسین هم از همان ادبیات دینی متعصبانهای استفاده میکردند که برادرم به کار میبرد. با این تفاوت که لحن صدای این دو همیشه آرام و آرامشبخش بود، حتی وقتی دربارۀ جهاد و له کردن کفار حرف میزدند.
[…] یک هفته بعد، امین و یاسین، یک بار دیگر آمدند. البته این بار صبح. در طبقۀ پایین نشسته بودم و صبحانه میخوردم که صدای صحبتشان با حکیم را از اتاق نشیمن شنیدم. همینکه کلمۀ کلاشینکوف در بین صحبتشان به گوشم خورد، شاخکهایم تیز شد! با دقت تمام شروع کردم به گوش دادن. داشتند دربارۀ مهمات صحبت میکردند. فشنگ کلاشینکوف میخواستند. امین داشت میگفت: «نمیتونیم توی بلژیک پیدا کنیم. توی آلمان، فراوون هست ولی قیمتش خیلی بالاست.»
من هم رفتم به اتاق نشیمن. نشستم به گوش کردن. خودم از قبل به واسطۀ آن دو نفر آلمانی که میخواستند سلاح بفروشند و در مقابلش حشیش بخرند، چیزهایی دربارۀ تجارت سلاح میدانستم. میدانستم که آلمان پر شده از سلاحهایی که از شوروی سابق به آنجا آوردهاند. این را هم میدانستم که قاچاقچی سلاح [همراه با محمولۀ قاچاق] از مرز هر کشوری که بخواهد رد شود در معرض خطر دستگیری قرار دارد. و هر خطر اضافه، یعنی قیمت اضافه! در نتیجه قیمت نهایی خیلی بالا میرفت، باید ۱۳ فرانک برای هر فشنگ میدادند.
بوی یک فرصت عالی برای پول در آوردن به شامهام میخورد. پریدم وسط بحث و گفت: «شاید بتونم براتون فشنگ جور کنم. چقدر پول میدید؟»
اول لبخندی روی لبهایشان آمد، بعد زدند زیر خنده! حکیم گفت: «تو که تازه اومدی. ده سال اینجا نبودی. هیچ سررشتهای هم از این کارا نداری.»
اشتباه میکرد، من خوب میدانستم چطور باید این کارها را انجام داد. من در خیابانهای مغرب حشیش میفروختم و خیلی خوب بلد بودم چطور آدمهایم را پیدا کنم، چه فروشندهها را، چه مشتریها را. از آن سالهایی که با ادوارد زندگی میکردم، دربارۀ تفنگ و فشنگ هم خیلی چیزها میدانستم. شکل آنها را میشناختم، قیمت هر بخشی از آنها را هم میدانستم. و از همۀ اینها گذشته، قطعاً بلد بودم چطور پول دربیاورم. اگر میتوانستم هر فشنگ را با قیمتی خیلی کمتر از آنچه آنها میگفتند گیر بیاورم، آن وقت میتوانستم بخشی از پول را برای خودم بردارم.
بدون اینکه لبخند بزنم گفتم: «جدی گفتم. فکر میکنم بتونم فشنگ گیر بیارم. بگید دقیقاً چی میخواید؟» خندهشان قطع شد. اما هنوز میشد تردید را به وضوح در چهرهشان دید.
یاسین سکوت را شکست و گفت: «[فشنگ] AK-۴۷، ۷.۶۲*۳۹. حاضریم ده و نیم فرانک هم بدیم.»
تخفیفی که میخواستند خیلی بالا بود. ترسیدم اگر این مبلغ را قبول کنم چیزی برای خودم نماند. گفتم: «حالا چرا ده و نیم فرانک؟ حتی اگه بتونم هر فشنگو ۱۱ فرانک هم براتون پیدا کنم، بازم تو هر فشنگ دو فرانک سود کردید.»
– «نمیخوایم اینقدر پول بدهیم. وسعشو نداریم.»
– «بسیار خب. ببینم چی کار میتونم بکنم.»
طبیعتاً باورشان نشد. فقط لبخند زدند.
هیچ راهی برای گیر آوردن فشنگ کلاشینکوف به ذهنم نمیرسید. آن شب وقتی داشتم میخوابیدم یاد دفترچه یادداشتم و اسامی مشتری هایم در مغرب افتادم که حکیم آتشش زده بود. کاش حداقل شمارۀ آن آلمانیها را داشتم. اگر شمارهشان را داشتم میتوانستم هرچه امین و یاسین میخواستند و حتی چیزهایی غیر آن را گیر بیاورم. ولی خب، زندگی همیشه همینطور است.
فردا صبح رفتم مرکز شهر، به محلۀ شایربیک، یک منطقۀ خیلی شلوغ بروکسل که اکثر ساکنانش از اهالی ترکیه و شمال آفریقا هستند. آدمهایی که دنبال فاحشه یا موادفروش میگشتند میآمدند آنجا.
در یک کافه که صندلیهایش داخل پیادهرو بود نشستم و یک نوشیدنی سفارش دادم. دستکم یک ساعت آنجا نشسته بودم و رهگذرها را میپاییدم. درست همان کاری که در مغرب میکردم. با این تفاوت که در مغرب دنبال مشتری میگشتم، اما اینجا دنبال فروشنده بودم.
خیلی سریع یک نفر نظرم را جلب کرد، یک جوان عرب که در پیادهروی آن سمت خیابان ایستاده بود. خیلی خوشتیپ بود. یک کفش خیلی نوی ورزشی نایک داشت. دائماً هم موبایلش زنگ میخورد و جواب میداد. زمانی طولانی زیر نظر گرفتمش. هر از چندگاهی بعضی از ماشینها به او که میرسیدند سرعتشان را کم میکردند. او هم سوار موتورسیکلت کاوازاکی بزرگش میشد و راه میافتاد و ماشین هم دنبالش میرفت. مدتی بعد دوباره برمیگشت و میآمد سرجای اولش در پیادهرو میایستاد.
قبلاً هم اینطور آدمها را دیده بودم. حسّم میگفت این همان کسی است که میتواند مرا به هدفم، به فشنگها برساند. اما این را هم میفهمیدم که این آدم توی کار تجهیزات نظامی نیست و اگر بروم و صریحاً خواستهام را مطرح کنم [و پیشنهاد تجارت مهمات را بگویم،] رد میکند. معلوم بود این جوان از موادفروشی کلی پول به جیب میزند و حاضر نیست به هیچ وجه تجارت پرسودش را به خطر بیندازد.
باید احتیاط میکردم.
رفتم آن سوی خیابان. گفتم: «السلام علیکم!»
«علیکم السلام.» ادامه داد: «چیزی میخواستی؟»
اشاره کردم همراهم بیاید. موقعی که داشتیم کنار هم راه میرفتیم و نگاهمان به سمت روبرو بود گفتم: «میخواهم یک سوال بپرسم ولی نمیخواهم فوراً جواب بدهی. فقط تا آخر صحبتم گوش بده و هیچ چیز نگو.» یک مقدار سکوت کردم و بعد ادامه دادم: «دنبال فشنگ کلاشینکوف میگردم.»
همان جا که بود خشکش زد. برگشت به سمتم و گفت: «میخواهی …»
صحبتش را قطع کردم، زل زدم توی چشمش و گفتم: «جدی گفتم. نمیخواهم الان پاسخ بدهی. فقط گوش کن ببین چه میگویم و به حرفم فکر کن. دوباره پیشت میآیم. اگر حاضر نبودی کاری در این باره بکنی، خب چیزی نشده، هر کداممان راه خودش را میگیرد و میرود. الان فقط میخواهم گوش کنی.»
به نشانۀ تایید سرش را تکان داد. صحبتم را از سر گرفتم و گفتم: «دنبال فشنگ کلاشینکوف میگردم. میدانم تو از این چیزها نمیفروشی. اما بالاخره ممکن است کسی را بشناسی که توی این کارها باشد. من دنبال حجم بالای مهماتم. از این فشنگها هم برای زدن بانک یا دزدی مسلحانه از جای دیگری استفاده نمیکنم. همۀ این مهمات خیلی سریع به خارج اروپا ارسال خواهد شد. قول میدهم.» خودم را به او نزدیکتر کردم و با صدای آرام و لحن کسانی که دارند یک طرح پنهانی میچینند به حالت پچپچ گفتم: «اینها را برای امت اسلامی میخواهم. بله، برای امت اسلامی، برای جهاد.»
یک لحظه چشمهایش برق زد. فهمیدم که افتاد توی تله! از این جور آدمها در همه جای دنیا پیدا میشوند: مشروب میخورند، همهجور دخانیات میکشند، کوکائین مصرف میکنند و در یک کلام از نظر مسلمانهای حقیقی، یک کافر صد در صدیاند. اما به محض اینکه دو کلمۀ امت و جهاد به گوششان میخورد، دوباره از نو، نوعی ارتباط با اسلام در دلشان زنده میشود.
فکر میکنم این پدیده در اروپا شدیداً مصداق دارد. در اینجا جوانها [ی مسلمان] از همه چیز دور دورند. از سرزمین اسلامی کاملاً دور افتادهاند. جهاد برای آنها یک چیز دستنیافتنی است، یک چیز خیالی. اما در عین حال برایشان خیلی هم مهم محسوب میشود [و دوست دارند هر طور شده در جهاد مشارکت کنند.]
گفتم: «فقط به موضوع فکر کن. فردا دوباره میام.»
روز بعد دوباره برگشتم. طرف درست همانجای قبلی ایستاده بود. همینکه مرا دید لبخندی زد و دست تکان داد. گفت: «یه نفرو میشناسم که فکر میکنم میتونه کمکت کنه. دوستمه. بهش کوکائین میفروشم. یه جورایی تو کار سلاحه. میتونی ساعت ۱۰ شب برگردی؟»
ساعت ۱۰ شب که برگشتم سرجای همیشگی نبود. منتظرش شدم. چند دقیقه بعد با موتورش آمد. گفت: «این رفیقم یه کم عصبیه. نمیتونم هیچ قولی بدم. تا چند دقیقۀ دیگه قراره دوستش از اینجا رد شه. میخوات وراندازت کنه، اگر به نظرش مناسب رسیدی، اون وقت تو رو به رفیقم وصل میکنه.»
نیم ساعت بعد دیدم ماشینی به سمتمان میآید، یک رنوی آبی. ماشین جلوی ما ایستاد. راننده، شیشه را پایین کشید. جوان مواد فروش جلو رفت و با صدای آرام با راننده صحبت کرد.
در صندلی عقب یک مرد چاق میانسال نشسته بود. دکمههای لباسش باز بود و میشد موی سینهاش را با آن صلیب طلایی که به گردنبندش وصل بود دید. البته نتوانستم خوب نگاهش کنم چون موادفروش خیلی زود سوار ماشین شد و ماشین راه افتاد و رفت.
چند دقیقه بعد برگشتند. موادفروش پیاده شد و ماشین رفت. گفت: «ببخشید، باید چیزی [مواد] تحویلش میدادم.» چند لحظه سکوت کرد، با دقت زل زد به من و گفت: «راستش اینکه دیدی، خود دوستم بود که دربارهاش صحبت کرده بودیم. حالا میخواد تو رو ببینه.»
پرسیدم: «کِی و کجا؟»
جواب داد: «همینجا، فردا شب که بیایی همین جاییم.»
فردا شب که برگشتم، جوان موادفروش همانجا منتظرم بود. خیلی نگذشته بود که ماشین هم آمد. این بار راننده اشاره کرد که من هم سوار شوم. نشستم صندلی عقب و واسطهمان (همان جوان موادفروش) نشست جلو.
راننده چرخید به سمت من و خودش را معرفی کرد: «لوران هستم.» بعد پرسید چه میخواهم. گفتم: «دنبال فشنگ کلاشینکوفم، تعداد خیلی بالا.» سری تکان داد.
لوران را خوب ورانداز کردم. یک بورژوای فرانسوی ایدهآل به نظر میآمد. فکر میکنم بیش از ۴۵ سال نداشت. اما چهرهاش پیرتر به نظر میرسید. صورتش پر از چین و چروک بود و روی پیشانیاش هم چروکهای عمیقی داشت. چشمهایش دائماً میچرخید.
راه که افتادیم همچنان او را زیر نظر گرفته بودم. یک چیز خیلی عجیب در او بود، چیزی که تا آن زمان نمونهاش را ندیده بودم. بدنش اصلاً آرامش نداشت، مدام پیچ و تاب میخورد. در کل زندگیام ندیده بودم کسی اینقدر به اطرافش دقت کند. حواسش کاملاً به جزئیات بود. دائم آینۀ عقب را نگاه میکرد. میدیدم که چشمش هم با سرعت زیاد میچرخد [تا طرفهای دیگر را هم زیر نظر داشته باشد].
حدود ۲۰ دقیقه با ماشین حرکت کردیم. لوران با واسطه صحبت میکرد ولی من در صندلی عقب ساکت نشسته بودم. قبل از رسیدن به محل مهمات، باید این دو نفر را خوب ورانداز میکردم. شاید لوران پلیس بود، یا شاید خبرچین. گرچه حسم میگفت هردوشان واقعاً این کارهاند.
به یک منطقۀ صنعتی در یکی از محلات بروکسل که تا آن زمان ندیده بودمش رسیدیم. ماشین سرعتش را کم کرد. لوران رفت داخل یک پارکینگ طبقاتی. چند طبقه بالا رفت و ایستاد. هر سه پیاده شدیم. من و واسطه یک گوشه ایستادیم. لوران صندوق عقب را باز کرد. یک کیسۀ خواب داخلش بود. کیسه را بیرون آورد و باز کرد. ۵ تا کلت اتوماتیک CZ داخلش بود. ساکت ایستادم.
لوران شروع کرد به توضیح دادن: «قرار بود اینا رو تحویل یک مشتری دیگه بدم. اما دیگه هم خبری ازش نشد. نمیدانم کجا غیبش زده.»
نگاهی به موادفروش انداختم. به نظر میرسید از دیدن تفنگها کلی ذوق کرده است. خم شد، یکیشان را برداشت و کلی توی دستش این طررف و آن طرف کرد. من همانطور آن پشت ساکت ایستادم.
میدانستم دارند امتحانم میکنند. هر دو نفرشان میخواستند مطمئن شوند واقعاً در بحث جهاد جدیام یا اینکه یک مجرم خردهپا هستم که میخواهم بانک بزنم. ضمناً لوران میخواست ببیند حرفهای هستم یا نه. به همین خاطر مثل آن مواد فروش به تفنگها دست نزدم. فقط بچهها اینطور تفنگ را برمیدارند و اثر انگشتشان را همهجای آن میگذارند.
کل داستان، نمایش بود، یک جور امتحان. همۀ این ماجراهای سه روز، هم فقط یک سری آزمایش پشت سر هم بود. اینکه موادفروش خواسته بود دوباره و سه باره و چهارباره بیایم، هر بار داشته امتحانم میکرده، میخواسته ببینند واقعاً کی هستم. شاید پلیس بودم، شاید خل و چل بودم. باید مطمئن میشدند دنبال کارهای بیخودی نیستم!
لوران نگاهی به تفنگهای داخل کیسه انداخت بعد سرش را بالا آورد و گفت: «خوشت اومد؟»
جواب دادم: «نه، گفته بودم که چی میخوام، فشنگ. فشنگ کلاشینکوف. هیچ چیز دیگه هم نمیخوام.»
سرش را به نشانۀ تایید تکان داد. برگشتیم و سوار ماشین شدیم و از پارکینگ زدیم بیرون. دوباره برگشتیم به همان مرکز شهر.
در امتحان موفق شده بودم.
سر و وضع جدیدش واقعا شوکهام کرد. تصویری که از او در ذهنم داشتم پسری بود خوشچهره، باهوش و جذاب. آن موقع سیگار میکشید، مشروب میخورد، به پارتیهای [مختلط] میرفت و همیشه چند تا زن دور و برش بودند.
سرویس جهان مشرق – یکی از خوبیهای نوروز فرصت بیشتری است که افراد، با توجه کم شدن مشغلههای کاری، برای مطالعه پیدا میکنند. در این بین، یافتن مطالبی که هم مفید باشد و هم جذاب، مهمترین قسمت ماجراست. مشرق سعی کرده کار خوانندگانش را ساده کند و کتابی که هر دو ویژگی را داشته باشد به صورت پاورقی در ایام نوروز منتشر کند: کتاب «از افغانستان تا لندنستان».
افغانستان تا لندنستان، خاطرات عمر الناصری (ابوامام المغربی، جاسوس دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه در شبکهی تکفیریهای اروپا در دههی ۹۰ میلادی) است، کتابی با ترجمهی وحید خضاب که اخیراً در ۵۶۷ صفحه از سوی نشر شهید کاظمی منتشر شده است.
ابوامام یک جوان اهل مغرب است که از کودکی در بلژیک بزرگ شده و بعد از یک زندگی پرفراز و نشیب، به شبکههای تکفیری داخل اروپا متصل میشود، اما در همان زمان بنا به دلایلی دیگر، به عضویت «دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه» (DGSE) نیز در میآید.
کتاب، شرح جذابی است از زندگی پرماجرای ابوامام، کسی که هم میخواست «مجاهد» باشد و هم میخواست با «تروریستها» بجنگد؛ کسی که هم از دستگاههای اطلاعاتی غربی میترسید، و هم برای نجات جان خود به آنها پناه برده بود. شرح این ارتباطات، ماجراجوییها و خطرات سهمگینی که او از سرگذرانده در این کتاب آمده است.
درباره این کتاب بیشتر بخوانید:
** قسمت های پیشین را بخوانید:
قسمت اول: یک معتادِ فاسد چگونه مامور امنیتی شد؟ / «با دختران زیادی بودم و به آینده فکر نمیکردم»
** قسمت دوم **
۲۶ ساله بودم که کوچکترین برادرم، عادل، در مدرسهاش در بلژیک تیر خورد و کشته شد. البته حادثه اتفاقی بود. یکی از دوستانش هفتتیری با خودش به مدرسه آورده و دو تایی مشغول بازی با آن شده بودند که ناگهان تیری از آن شلیک و مستقیماً به قلب برادرم میخورد. ظرف سه دقیقه تمام میکند. موقع مرگ فقط ۱۴ سالش بود.
[…] چند هفته بعد از رسیدن خبر فوت عادل به صورت اتفاقی حکیم، بزرگترین برادرم، را در خیابان دیدم. انتظار دیدنش را نداشتم. گفت برگشته تا برادرمان را اینجا دفن کند و مدتی هم خواهد ماند.
سر و وضع جدیدش واقعاً شوکهام کرد. هفت سالی میشد او را ندیده بودم. تصویری که از او در ذهنم داشتم پسری بود خوشچهره، باهوش و جذاب. آن موقع سیگار میکشید، مشروب می خورد، به پارتیهای [مختلط] میرفت و همیشه چند تا زن دور و برش بودند.
اما الان همه چیزش تغییر کرده بود. ریش بلندی گذاشته و «جلابة» [۱] پوشیده بود. در کل عمرم هیچ وقت او را در این لباس ندیده بودم. بین دندانهایش چوب مسواک به چشم میخورد. این نوع از مسواک، شاخۀ گیاهی در خاورمیانه است که پیغمبر به پیروانش سفارش کرده بود پیش از نماز برای از بین بردن بوی دهان از آن استفاده کنند. [و حالا] در بین مسلمانها فقط افراد مقدسمآبتر از [این نوع] مسواک استفاده میکنند.
حکیم هنوز گردنکلفت به نظر میرسید. در این زمینه تغییری نکرده بود. راه افتادیم سمت منزل یکی از خواهرهایمان. وقتی رسیدیم گفت وضو بگیرم. پرسیدم: «چرا؟» گفت: «چون میخوایم بریم مسجد نماز بخونیم.» گفتم: «من نماز نمیخوانم.» سالها بود پایم را در مسجد نگذاشته بودم، به نظرم پیشنهاد مسخرهای آمد.
حکیم گفت: «برادرت مُرده. باید نماز بخونیم.»
دست آخر قبول کردم. نه برای [آرامش روح] عادل، بلکه به این خاطر که حس کردم میتوانم خودم از این راه چیزی به دست بیاورم. مغرب حسابی خستهام کرده بود. از زندگیای که داشتم بدم میآمد. دوست داشتم برگردم بلژیک. مطمئن بودم حکیم میتواند کمکم کند در آنجا از نو شروع کنم، کمکم کند که کاری پیدا کنم.
وضو گرفتم و با هم راه افتادیم سمت مسجد.
آن شب در خانۀ خواهرمان ماندیم. صبح، حکیم گفت باید با هم برویم «الدار البیضاء» [۲]. دوست نداشتم بروم. [در طنجه] کار داشتم. گفتم نمیآیم. [با قاطعیت] گفت: «باید همراهم بیایی. باید این وضع زندگیات را عوض کنی. میخواهم کمکت کنم.»
خودم را قانع کردم و همراه حکیم راهی الدار البیضاء شدم. در راه که بودیم پرسیدم: «وقتی رسیدیم چی کار میکنیم؟»
گفت: «یک دسته از برادرها در الدار البیضاء هستن. میخوام باهاشون آشنا شی. میخوام چندهفتهای همراهشون باشی و یه چیزایی ازشون یاد بگیری. دیگه باید به سمت خدا برگردی.»
«اما الان طاغوتی.» منظورش این بود که من الان پاک نیستم. «باید به سمت خدا برگردی.»
هیچ تصویری از چیزی که دربارهاش حرف میزد نداشتم. نمیدانستم این برادرها چه کسانی هستند. اما الان تمرکز رویایم این بود که از مغرب بروم. همین باعث شد که در ظاهر توجه نشان دهم و از او تشکر کنم.
در الدار البیضاء، برادرها را در یک مسجد دیدیم. بعد از نماز، همه با هم دوباره به سمت طنجه راه افتادیم. قرار بود حکیم یک ماه مرا با آنها تنها بگذارد. گفت در این مدت کارهایی در مغرب دارد که باید انجام دهد.
در طول آن یک ماه، رفقای حکیم دائماً مرا زیر نظر داشتند تا ببینند به سمت یک زندگی پاک پیش میروم یا نه. من هم روزی پنج بار نماز میخواندم. برگشتن به این سبک عبادت که در کودکی یاد گرفته بودم برایم زحمتی نداشت. اما در کنار آن باید سیگار و مشروب را هم کنار میگذاشتم و این خیلی سختتر بود. اما در هر حال میخواستم که تحمل کنم. همۀ اینها تکههای پازلی بود که نهایتاً به هدف مشخصی که داشتم میرسید.
بعد از برگشتن حکیم، شش هفته در خانۀ خواهرم بودیم. در این مدت مدام دربارۀ اسلام حرف میزدیم. حکیم، رفتاری که به عنوان یک مسلمان واقعی باید در پیش میگرفتم را یادم داد: طرز راه رفتن، روش نماز خواندن [صحیح]، شکل لباس پوشیدن. یادگرفتم چطور سرم را پایین بیندازم و درحالیکه به زمین نگاه میکنم راه بروم و مدام موقع حرکت سرم پایین باشد؛ اینکه هیچ وقت در خیابان با مردم چشم در چشم نشوم؛ اینکه به بالاتر از چانۀ هیچ زنی نگاه نکنم. یاد گرفتم چطور لباس بپوشم. لباس نباید پایینتر از قوزک پا میرسید چون پایینتر بودنش نشانهای بود از غرور. سر هم همیشه باید پوشیده میماند تا شیطان از آن دور بماند.
روش صحیح نماز خواندن را هم یاد گرفتم. یاد گرفتم باید طوری بایستم که پاهایم نزدیک به هم باشند و شانهام را به شانۀ برادرِ کناری بچسبانم. یاد گرفتم موقع رکوع نباید به پاهای خودم نگاه کنم، بلکه باید چشمم را تمرین بدهم که به جلو نگاه کند. باید نگاهم در نقطهای متمرکز میشد که پیشانیام موقع سجده در برابر خدا در آن قرار میگرفت.
همۀ اینها را حکیم یادم داد. و در کنار آنها برایم از جهاد هم صحبت کرد، از نبردی که مسلمانان با تقوا دائماً در درون خودشان دارند برای اینکه بندگیشان در برابر خدا را اثبات کنند. گفت باید همه چیز را به خدا بسپارم، صد در صد به او اعتماد داشته باشم و هیچ چیز را برای شخص خودم حفظ نکنم.
اما گذشتن از همه چیز برای خدا کافی نبود، باید کار بیشتری میکردم. اینکه روزی پنج بار نماز بخوانم کافی نبود، باید دائماً در حال نماز میبودم، باید هر لحظه از هر چیز غیرطاهری که در وجودم بود توبه و استغفار میکردم.
در آن برهه متوجه شدم لبهای حکیم مدام در حال جنبیدن است و زیر لب چیزهایی میگوید. آن زمان درک نمیکردم قضیه از چه قرار است تا آنکه بعدها حقیقت این موضوع را متوجه شدم.
مدت زمان زیادی را هم با صحبت دربارۀ سیاست گذراندیم، با صحبت دربارۀ بیعدالتیهایی که در سراسر جهان به مسلمانان روا داشته میشد. اواخر سال ۱۹۹۳ بودیم و جنگ بوسنی نزدیک دو سالی بود که جریان داشت، مثل جنگ در الجزایر. مدتها پیش از اینکه حکیم به مغرب بیاید هم از این قضایا خبر داشتم؛ همۀ مسلمانها خبر داشتند.
[…] در آن روزها، جهنمی در افغانستان برپا بود: نیروهای شوروی عقبنشینی کرده بودند اما حالا فرماندهان سابق [مجاهدین]، داشتند با همتایان خودشان بر سر قبضه کردن قدرت میجنگیدند و مسلمان، مسلمان میکشت. حکمتیار میخواست قدرتش تثبیت کند، کابل را محاصره کرده بود و جان هزارها و هزارها نفر را میگرفت.
حکیم تلاش میکرد مرا قانع کند حکمتیار یک مسلمان متقی و مشغول جهادی صحیح است. صد در صد با او مخالف بودم. از نظر من حکمتیار مایۀ ننگ بود. مجاهدینی که من پیشتر در آن فیلمها دیده بودم متجاوزین و کفار را میکشتند، نه مسلمانان دیگر را. بارها سر این موضوع با حکیم بحثمان شد.
در آن چند هفته بارها با هم اختلاف نظر جدی پیدا کردیم، مثل عادت همیشگیمان، اما در هر حال هر کدام ما از ارتباط با دیگری به دنبال چیز خاصی میگشت: حکیم میخواست به او ملحق شوم و از عقاید بنیادگرایانهاش پیروی کنم و من هم میخواستم او مرا با خودش به بلژیک ببرد و در آنجا برایم کاری پیدا کند. لذا تظاهر میکردیم که با هم کنار میآییم.
یک روز رو به من کرد و گفت: «عمر، میخوای تو زندگیت چی کار کنی؟»
گفتم: «میخوام برم بوسنی و وارد جهاد بشم.» میدانستم این چیزی است که حکیم دوست دارد بشنود، اما حرفی که زدم در عین حال کاملاً واقعیت داشت. از وقتی آن فیلمها را در پاریس دیده بودم آرزو میکردم که من هم از «مجاهدین» شوم. دوست داشتم در زندگیام یک کار جدی بکنم. و به نظر میرسید بوسنی جای مناسبی برای این کار باشد.
دربارۀ مسلمانان بوسنی مطالبی خوانده و عکسهایی از آنها دیده بودم. شدیداً با آنها همذاتپنداری میکردم، شاید چون خیلی اروپایی به نظر میرسیدند. و خب من هم طبق تصور خودم از خیلی جهات هنوز یک مسلمان اروپایی بودم.
حکیم در جوابم گفت: «اینقدرا هم ساده نیست. باید کلی مرحله بگذرونی تا آمادۀ جهاد شی. اولاً باید ثابت کنی خدایی شدی، باید ثابت کنی واقعاً برگشتی سمت خدا. یک سری از برادرا تو اروپا هستن که میتونن توی این زمینه کمکت کنن. ولی خیلی زمان میبره.»
هیچ سوالی نداشتم جز اینکه بپرسم: «کِی میریم؟»
یک ماه بعد رفتیم. یک روز حکیم آمد پیشم. دو تا بلیط همراهش بود. گفت فردای آن روز پرواز میکنیم. پیش از سفر، هر چیزی که به زندگی سابق مربوط میشد را نابود کرد تا بتوانم دوباره و به عنوان یک مسلمان حقیقی متولد شوم. دفترچهای داشتم که اسامی همۀ آشناهایم در مغرب (همۀ افرادی که به آنها مواد میفروختم) داخلش بود. دفترچه را برداشت و آتش زد.
البته کارش که تمام شد تازه به من خبر داد. شدیداً عصبانی شدم اما چیزی نمیتوانستم بگویم. مهمترین مسئله برای من، رفتن از مغرب بود.
در صندلی هواپیما به منظرۀ بیرون چشم دوختم، به مغرب که داشت دورتر و دورتر میشد. در اعماق قلبم چیزی میگفت دیگر هرگز بازنخواهم گشت. در دریایی از لذت غرق بودم.
از هواپیما که پیاده شدم دیدم برادر کوچکترم نبیل به استقبال آمده است. […] با ماشین نبیل راهی خانۀ مادرم شدیم که در حومۀ بروکسل قرار داشت. رسیدیم. مادرم درب را باز کرد. خیلی از دیدنش خوشحال بودم. درست است که با هم به صورت تلفنی در تماس بودیم و برایم پول میفرستاد ولی بیش از ۱۰ سال بود خودش را ندیده بودم. شکستهتر به نظر میرسید، ولی هنوز خیلی زیبا بود. آن شب شام را سه نفری با هم خوردیم. خیلی خوشحال بودم که به اروپا برگشتهام.
[۱] جلابة، لباسی بلند و یکسره است که از گردن تا پایین پا را میپوشاند و لباس سنتی مغرب به حساب میآید.
[۲] الدار البیضاء که در فارسی بیشتر با نام کازابلانکا شناخته میشود، شهری است ساحلی در شرق مغرب.
گاهی وقتها در خیابان میخوابیدم و گاهی وقتها در هتل، بسته به اینکه پول داشته باشم یا نه. به شدت مشروب میخوردم و هر روز حشیش میکشیدم، در آن سالها با تعداد خیلی زیادی دختر همبستر شدم.
سرویس جهان مشرق – یکی از خوبیهای نوروز فرصت بیشتری است که افراد، با توجه کم شدن مشغلههای کاری، برای مطالعه پیدا میکنند. در این بین، یافتن مطالبی که هم مفید باشد و هم جذاب، مهمترین قسمت ماجراست. مشرق سعی کرده کار خوانندگانش را ساده کند و کتابی که هر دو ویژگی را داشته باشد به صورت پاورقی در ایام نوروز منتشر کند: کتاب «از افغانستان تا لندنستان».
افغانستان تا لندنستان، خاطرات عمر الناصری (ابوامام المغربی، جاسوس دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه در شبکهی تکفیریهای اروپا در دههی ۹۰ میلادی) است، کتابی با ترجمهی وحید خضاب که اخیراً در ۵۶۷ صفحه از سوی نشر شهید کاظمی منتشر شده است.
ابوامام یک جوان اهل مغرب است که از کودکی در بلژیک بزرگ شده و بعد از یک زندگی پرفراز و نشیب، به شبکههای تکفیری داخل اروپا متصل میشود، اما در همان زمان بنا به دلایلی دیگر، به عضویت «دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه» (DGSE) نیز در میآید.
کتاب، شرح جذابی است از زندگی پرماجرای ابوامام، کسی که هم میخواست «مجاهد» باشد و هم میخواست با «تروریستها» بجنگد؛ کسی که هم از دستگاههای اطلاعاتی غربی میترسید، و هم برای نجات جان خود به آنها پناه برده بود. شرح این ارتباطات، ماجراجوییها و خطرات سهمگینی که او از سرگذرانده در این کتاب آمده است.
درباره این کتاب بیشتر بخوانید:
** قسمت اول**
اسم من عمر الناصری است. مغربی هستم. در سال ۱۹۶۷ به دنیا آمدهام و مسلمانم.
البته بسیار متأسفم که اکثر این چیزهایی که گفتم صحت ندارد!
اسم من عمر الناصری نیست، دستکم اسمی که پدر و مادرم برایم انتخاب کردند این نیست. این اسمی است که برای تالیف این کتاب انتخاب کردهام و البته تنها یکی از اسمهای من در فهرست طولانی اسمهایی است که در مسیر زندگیام استفاده کردم. شاید بهتر باشد بگویم در «زندگیهایم»: فرزند، برادر، دانشجو، قاچاقچی سلاح، مجاهد، جاسوس، شهروند، همسر و حالا هم نویسنده.
در سال ۱۹۶۷ هم متولد نشدم. باید هویتم را مخفی نگه دارم چون هنوز برخی از اعضای خانوادهام در مغرب زندگی میکنند و اگر اسمم علنی شود، شاید جانشان به خطر بیفتد. ولی به هر حال چیزی که [دربارۀ اطلاعات شخصیام] میگویم به اندازۀ کافی به حقیقت نزدیک است. من [واقعاً] در دهۀ شصت میلادی متولد شدم.
گفتم مغربیام و واقعاً هم مغربیام. اما راستش این هم به همین سادگی نیست. پدر و مادرم مغربی هستند، قطعاً، و من هم سالهای بسیاری از زندگیام را در مغرب گذراندهام. عاشق مناظر طبیعی و مردم و خندههای زیبای کودکان و بوی غذاهای مغربم. عاشق زنهای مغربیام در آن لباسهای حریر براق صورتی و سبز. مغرب در قلب من جا دارد. با اینکه به چهارگوشۀ دنیا سفر کردهام اما هنوز هم مغرب برای من زیباترین کشور دنیاست. تا سر حد مرگ دلم برای مغرب تنگ شده، هرچند که میدانم هرگز نخواهم توانست به آنجا برگردم.
اگر قلبم در مغرب باشد، عقلم در اروپاست، همانجایی که درس خواندم، جایی که بزرگ شدم و جایی که بیشترین بخش زندگیام را در آن گذراندم. لوموند میخوانم و کتابهایی که در آمریکا و انگلیس منتشر میشود. غرب است که با شیوههای تفکرش، و با فردگرایی پرهیمنۀ هیجانانگیزش به عقل من شکل داده.
و چون از جهتی عرب هستم و از جهت دیگر اروپایی، پس وطن ندارم. وقتی در نوجوانی به مغرب برگشتم، زبان عربیام ضعیف بود و بچهها من را به عنوان پسربچۀ اروپایی یا خارجی دست میانداختند. اما حدود یک دهه پیش که دوباره به مغرب رفتم، طوری رفتار کردم که انگار اصلاً خارجیام، یک گردشگر [غربی]: در عرشۀ کشتی ویسکی نوشیدم و سیگار کشیدم و با دخترها لاس زدم.
اما من اروپایی هم نیستم! الان ۶ سال است که با همسرم در آلمان زندگی میکنم. شغلهای متعددی داشتهام، اما شهروند اروپا محسوب نمیشوم. من «پناهنده» به حساب میآیم و با من هم مثل یکی از «کارگر-مهمان» های عرب رفتار میشود.
پس، از چیزهایی گفتم فقط یکی صد در صد صحیح بود: من مسلمانم.
[…] سه سالم بود که پدرم به بلژیک رفت. در بروکسل کاری پیدا کرده بود. همۀ ما را در مغرب پیش مادرم گذاشت و رفت. دو سال بعد، ما هم رفتیم پیش او. مدت کوتاهی بعد از ورود به بلژیک مادرم همهمان را برداشت و برای چکآپ پیش دکتر برد. هزینۀ مراقبتهای پزشکی و درمانی در مغرب بالا بود، به همین خاطر ما فقط در موارد اضطراری پیش دکتر میرفتیم. اما در بلژیک، پوشش درمانی رایگان بود، لذا خیلی زود، پیش دکتر رفتیم. آنجا بود که پدر و مادرم فهمیدند من سل دارم.
به خاطر بیماری سل نمیتوانستم در شهر همراه خانوادهام زندگی کنم. مرا اجبارا به آسایشگاه بیماران فرستادند که در اصل یک دیر کاتولیکی در حومۀ شهر بود. آسایشگاه تقریباً ۷۰ کیلومتر با بروکسل فاصله داشت.
ناگهان و بدون هیچ مقدمهای، من، یک کودک اهل آفریقای شمالی با آن میراث قرآنی، سر از یک مدرسۀ کاتولیک درآورده بودم که راهبهها ادارهاش میکردند. در هر دوره، حدود ۲۰۰ کودک در آنجا بودند، همه سفید پوست و اروپایی. من، تنها عربِ آنجا بودم.
[…] در آن سالها، چندان خانوادهام را نمیدیدم، جز تابستانها که همگی با هم به مغرب برمیگشتیم. هر از گاهی هم در تعطیلات طولانی آخر هفته یا دیگر تعطیلات برای دیدنشان به بروکسل میرفتم. بعضی وقتها هم -البته به ندرت، شاید دو سه بار در طول سال- پدر و مادرم به دیدنم میآمدند و چندساعتی میماندند. اما زندگی حقیقیام در همان آسایشگاه کاتولیک میگذشت.
[…] ۱۵ ساله که شدم با خانوادهام به طنجه [۱] برگشتیم. هم بیماری من تمام شده بود و هم کار پدرم در بروکسل. اولش خیال میکردم برگشتنمان به مغرب بازگشتی جذاب به زادگاهمان خواهد بود. هیچ وقت در بلژیک حس نکرده بودم که در وطن خودم زندگی میکنم و همین باعث شده بود همیشه دلم برای وطن حقیقیام مغرب پر بکشد.
هرچقدر از مغرب دور میشدم، مغرب برایم باشکوهتر میشد. مغرب بود که هویت من را مشخص میکرد. هرچه سنم بالاتر میرفت، بیشتر و بیشتر به چیزهایی که نشانم میداد من در بلژیک یک آدم متفاوتم افتخار میکردم: من عرب بودم، مسلمان بودم. از همۀ آن اروپاییهای سفیدپوست هم بهتر بودم.
اما وقتی به مغرب برگشتیم، خیلی زود فهمیدم مغرب هم دیگر به هیچ وجه وطن من نیست. در مغرب هم حس میکردم خارجیام، درست مثل بلژیک. از ۵ سالگی به بعد تقریباً فقط به زبان فرانسوی حرف زده بودم و همین باعث میشد لهجهام و اصطلاحاتی که به کار میبردم به نسبت بچههای مغربی «عصاقورت داده» تر باشد. همین لهجهام و اینکه اساساً خیلی کم عربی بلد بودم را مسخره میکردند.
[…] از خانوادهام نیز [از نظر روحی و عاطفی] دور شده بودم. این جدایی محصول همان سالهایی بود که جدا از آنها زندگی میکردم. نشانههایی از این جدایی را در همان تابستانهایی که با هم در مغرب میگذراندیم دیده بودم. […] چند ماه بعد از برگشتنمان از بلژیک، پدرم در شهرستان «سیدی قاسم» در مرکز مغرب کاری پیدا کرد. میخواست همه با هم به آنجا برویم ولی هیچکدام از ما راضی نبودیم. طنجه یک شهر پرجمعیت بود، یک کلانشهر با آدمهایی از جاهای مختلف. بیش از آنکه شبیه شهرهای مغرب باشد شبیه شهرهای اروپایی بود. اما شهرستان سیدی قاسم چیزی نبود جز یک کورهشهر، در بخش عقبافتادۀ کشور!
پدر و مادرم مدام سر این موضوع دعوا داشتند. [یک بار من هم سر همین موضع با پدرم درگیر شدم و اجازه ندادم مادرم را کتک بزند]
[…] چند ماه بعد از این دعوا، کاری در یک کشتی کوچک مسافربری پیدا کردم و شروع کردم به چرخیدن دور دنیا با کشتی. از اینکه دورم خوشحال بودم، دور از مغرب، دور از خانواده، دور از همه چیز.
وقتی برگشتم، مادرم دیگر در مغرب نبود. بالاخره از پدرم طلاق گرفته و با بعضی از برادرها و خواهرهایم به بلژیک برگشته بود. اما آنقدر با خانوادهام غریبه شده بودم که این هم خیلی ناراحتم نکرد.
ده سالِ بعد از آن را در مغرب تنها زندگی میکردم. گاهی وقتها در خیابان میخوابیدم و گاهی وقتها در هتل، بسته به اینکه پول داشته باشم یا نه. به شدت مشروب میخوردم، هر روز حشیش میکشیدم، موسیقی رِگِی [۲] گوش میکردم. در آن سالها با تعداد خیلی زیادی دختر همبستر شدم. مطلقاً به آینده فکر نمیکردم. اگر پول توی دست و بالم بود، خرج میکردم، وقتی هم جیبم خالی میشد چندان برایم اهمیتی نداشت.
اوایل، شغلم راهنمایی گردشگرها بود. در همین کار، گردشگرها را به تلۀ فرشفروشها میانداختم. در این کار استاد شده بودم. بچه که بودم [در آسایشگاه و خانۀ ادوارد]، کلی از وقتم را با زیر نظر گرفتن بقیه گذرانده بودم و به همین خاطر راحت میتوانستم آدمها را بشناسم. میتوانستم با نگاه کردن به چند چیز جزئی از قوس ابروها، حالت و حرکت دستها و طرز راه رفتن، کل شخصیت طرف را دربیاورم. به صورت غریزی میفهمیدم چطور خارجیهای آسیبپذیرتر را شکار کنم، همانهایی که خیلی راحت میشد تحت فشارگذاشتشان. فقط ظرف چند ثانیه میتوانستم بفهمم از فلان کس میشود پولی کاسب شد یا نه!
گردشگرهایی که دنبال حشیش به مغرب میآمدند بیشتر از گردشگرهایی بودند که برای خرید قالی به آنجا میآمدند. در نتیجه من هم خیلی سریع کارم را تغییر دادم و تبدیل شدم به واسطه بین تولید کنندههای حشیش (در کوهها) با گردشگرهایی که توی شهرها میچرخیدند. ظرف مدت کوتاهی کارم به جایی رسید که معاملههای چندصدکیلویی حشیش را جوش میدادم. البته دیگر فقط برای گردشگرها نبود بلکه مشتریهای آن طرف آب هم اضافه شده بودند. تجارت خیلی چرب و پرسودی بود. و فقط همین اهمیت داشت.
خیابانهای طنجه پر بود از نیروهای پلیس. کارشان بیش از هرچیز دیگر این بود که از گردشگرها مقابل کلاهبردارهایی مثل من مراقبت کنند. علاوه بر آن، تعداد زیادی هم نیروی مخفی امنیتی [با لباس های شخصی] وجود داشتند. خیلی سریع یاد گرفتم چطور آنها را در بین جمعیت تشخیص دهم.
بعضی جوانها، جنسهای قاچاقشان را در محوطۀ بازار روی پتو بساط میکردند و میفروختند: عطرها و دستگاههای الکترونیکی و لوازم بهداشتی کمارزش و ارزانی که قاچاقی از اروپا آمده بود. موقعی که مامورهای مخفی این جوانها را دستگیر میکردند زیر نظر میگرفتمشان. دقیق نگاه میکردم چطور مخفیانه و از پشت به سمت آنها میروند تا دستگیرشان کنند. طرز حرکتشان را بررسی میکردم. یاد گرفتم چطور پلیسها را از حالت چهرهشان بشناسم، آن حالتهای عبوس و خیلی جدی صورتشان. بعد از مدتی، دیگر به صورت غریزی میتوانستم تشخیصشان دهم و به همین خاطر میتوانستم از آنها دوری کنم تا گیرشان نیفتم.
دلال خوبی بودم و خیلی زود آوازهام بلند شد. افراد برای کارهای سختشان سراغ من میآمدند. مثلاً دو نفر از خبرنگارهای روزنامۀ ال پائیس [۳] به مغرب آمده بودند تا دربارۀ موضوع قاچاق انسان بین طنجه و سئوتا [۴] تحقیق کنند. آنها را راهنمایی کرده بودند پیش من بیایند. این قاچاق، یک تجارت خطرناک و کاملاً زیرزمینی در مغرب بود. اما من توانستم آنها را ببرم سروقت چیزی که میخواستند و آنها هم موفق شدند صدها عکس بگیرند.
مدتی بعد یک خبرنگار دیگر سراغم آمد و از من خواست او را به دانشگاه فاس [۵] ببرم که آن روزها دچار شورش شده بود. شورشها خیلی خشن شده و روزها شدیداً از سوی پلیس، از اطراف دانشگاه محافظت میشد و در نتیجه کسی نمیتوانست داخل برود. اما شب، میتوانستم آن خبرنگار را به صورت مخفیانه به داخل دانشگاه ببرم. بعضی دانشجوها را راضی کردم با او مصاحبه کنند. کل شب را هم همراهش بودم و مصاحبهها را برایش ترجمه میکردم.
اما بعضی چیزها خیلی خطرناک بود، حتی برای کسی مثل من. مثلاً یک روز دو نفر آلمانی که به آنها حشیش میفروختم با یک پیشنهاد تازه سراغم آمدند. میخواستند حشیش بخرند و در مقابل سلاح بدهند. یک فهرست کامل از همۀ سلاحهایی که میتوانستند بفروشند همراه داشتند. فهرستشان باورکردنی نبود. از مسلسل کلاشینکوف داشتند تا تانک و موشکانداز و موشک و هواپیمای جنگی!
این قضیه مربوط میشود به اواخر دهۀ هشتاد میلادی که امپراطوری شوروی در حال فروپاشی بود. ژنرالهای شوروی هرچه در اختیار داشتند را -پیش از آنکه از دستشان برود- میفروختند تا پولش را به جیب بزنند. رودخانهای از سلاحهای مختلف به سمت اروپا جاری شده بود و هر کس طالب سلاح بود، میتوانست گیر بیاورد.
فهرست را که نگاه کردم به آن دو گفتم: «دیوونهاید؟ خیلی شانس آوردید که اومدید سراغ من. هر کس غیر من بود میفروختتون به پلیس. اون وقت باید بقیۀ عمرتون رو اینجا تو زندان میگذروندید.»
هیچکس در یک کشور مسلمان، خصوصاً در مغرب، با سلاح اینطور برخورد نمیکرد. اگر آن دو نفر آلمانی دستگیر میشدند، شکنجهشان میکردند و هیچ وقت هم نمیتوانستند از زندان بیرون بیایند. [همانجا توی زندان میپوسیدند]. سریع برگه را سوزاندم و دیگر هیچ وقت دربارۀ این موضوع حرفی نزدیم.