گفتگوی آخوندکی نفوذی – تکفیری موسوم به “مهدی طائب” با آخوندک جنون زده ای موسوم به “محمدمدنی گنابادی” برعلیه اساس تصوف و عرفان اسلامی و خط مشی آیت الله سیدروح الله خمینی!
دشمنی آخوندکهای داعشی- تکفیری با خط مشی “خمینی” عریانتر و گستاخانه تر میشود!
آخوندک فاسد نفوذی مهدی طائب با اسم مستعار و قلابی “علی احمدی فراهانی”(؟؟!!) در سایت فتنه برانگیز موسوم به “فرقه نیوز” با دیوانه عقلانیت ستیزی موسوم به محمدمدنی گنابادی تلاش کرد که با شیطنت خط بطلان برکارنامه حیات بنیانگذار انقلاب ضدسلطنتی آیت الله سیدروح الله خمینی المتخلص به “صوفی هندی” بکشد.
مشروح این گفتگو در حلقه شیطان به شرح زیر است”
علي احمدي فراهانيراوي خاطراتي كه پيش روي شماست، دهها سال است كه در شهر گناباد به مواجهه نظري و عملي با صوفيان خانقاه بيدخت مشغول بوده و از اين رويارويي، خاطراتي شنيدني دارد. روحاني خدوم آيتالله حاج شيخ محمد مدني كه از آيتالله العظمي سيدمحمود شاهرودي لقب «ناشرالاسلام»گرفت، يكي از تجربههاي موفق شيعه در مواجهه با عرفانهاي كاذب به شمار ميرود و هم از اين روي درخور خوانش است. گفت و شنودي كه هماينك پيش روي شماست، فرازهايي از تاريخ فرقه گنابادي را مرور كرده است. اميد آنكه مقبول افتد.
جنابعالي طي دهها سال، چه قبل و چه پس از پيروزي انقلاب اسلامي، با صوفيان گنابادي مواجهه داشتهايد. تاريخچه اين فرقه در گناباد به ملاسلطانعلي گنابادي بازميگردد. بهتر است از اين نقطه شروع كنيم كه بر حسب اسناد، اين فرد از چه زماني به صوفيه گرايش پيدا كرد و قبل از آن چه پيشهاي داشت؟
بسم الله الرحمن الرحيم. الحمدلله رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين(ع). خدمتتان عرض كنم كه ملاسلطان ابتدا از راه طبابت در بيدخت شهرت پيدا كرد. مدرسه علميه بيدخت را از طلبه خالي كرد و مطب خود قرار داد و مريضها را با دادن يك سوپ پذيرايي ميكرد. در زماني كه در گناباد برنج نبود، مگر در بعضي خانوادهها (من خودم به خاطر دارم كه يك زن از همسايههاي ما به مادرم التماس ميكرد يك مشت برنج بدهيد كه شوهرم مريض است تا برايش شوربايي درست كنم!) او با دست خودش، با خواندن دعا، به مريضها غذا ميداد و از اين طريق علاقهمنداني پيدا كرد و به عنوان يك روحاني دلسوز مطرح شد. اين علاقهمندان كمكم به «آخوندي» شهرت پيدا كردند.
پس از آن كه ملاسلطان صوفيگري را آشكار كرد، روحانيت گناباد و مرحوم آيتالله سيدعلي شريعت ساكن مركز شهرستان، عليه او جبهه گرفتند و مردم را از معاشرت با او برحذر داشتند، تا اينكه خبر بدعتگذاري او به نجف اشرف رسيد. مرحوم آيتالله آخوند ملاكاظم خراساني، رهبر نهضت مشروطيت و صاحب كتاب «كفايهالاصول» فتواي قتل وي را شفاهاً صادر كرد. اين خبر توسط زائران نجف اشرف و كربلاي معلي در سراسر گناباد پخش شد. مرحوم حاجابوتراب نوقاني، نوه حاجعبدالله- كه در نوقاب حوض و حمام و مسجد و حسينيه ساخته است- اعلام فرمود هر كس فتواي آيتالله آخوند خراساني را عملي كند، يكصد تومان جايزه دارد!
جعفر بيدختي نامي- كه قبلاً صوفي و حمامي بيدخت بود و اعمال خلاف ملاعلي پسر ملاسلطان را ميديد و به ملاسلطان تذكر ميداد و او در جواب ميگفت پسر من عيبي ندارد، تو ميخواهي او را بدنام كني، كمكم بدبين شد و از صوفيگري برگشت و همه جا افشاگري ميكرد- با شنيدن فتواي مرحوم آخوند خراساني و جايزه حاجابوتراب، براي كشتن ملاسلطان مصمم شد. او در شب 26 ربيع سال 1327 هجري قمري پشت بام خانه ملاسلطان رفت و از درخت توت داخل حياط وي پايين رفت و خود را بر بالين ملاسلطان رساند و در حالي كه داخل دستشويي بود، گلوي وي را گرفت و فشار داد. ملاسلطان مرتب فرياد ميزد «پول، پول، پول!» تا نفسش قطع شد. جسد او را داخل چاه انداخت و مجدد از درخت بالا رفت و فرار كرد. داستان را براي حاجابوتراب تعريف كرد و يكصد تومان جايزه را تحويل گرفت و در بجستان، در ژاندارمري مشغول خدمت شد. ملاعلي پسر ملاسلطان هم عدهاي را به بجستان فرستاد تا شب مهمان جعفر بيدختي شدند. صبح به بهانه راهنمايي راه گناباد، جعفر را از شهر بيرون بردند و او را به قتل رساندند.
ملاعلي معروف به نورعليشاه، كشتن پدرش را بهانه كرد و به انتقامجويي مشغول شد و حدود 40 نفر را كشت! معلوم هم نبود كه اين چه جور درويشي است كه به جاي تأسي به مولا علي (ع)پس از مضروب شدن توسط ابنملجم، از دهها نفر انتقامجويي كرد. داستانهايش معروف است.
بله، مرحوم پدرم نقل ميكرد در ايامي كه در مدرسه فاضلخان مشهد مشغول تحصيل بودم، يك روز گفتند دو نفر جلوي مدرسه با شما كار دارند، وقتي به سراغ آنها رفتم، ديدم محمدباقر پسر مهدي غايب و پدر آقايان فيروزبخت است. محمدباقر وقتي مرا ديد، شروع كرد به گريه و زاري. گفتم چه شده؟ گفت صوفيها پدرم را ديوانه كردهاند! گفتم جريان چيست؟ گفت پدرم در كلاته مزرعه كشاورزي دارد. شب 26 ربيع كه ملاسلطان كشته شده، پدرم با باري هيزم از بيدخت عبور ميكرده و صداي گريه جمعي را شنيده و سؤال كرده چه خبر است؟ به او گفته شده ملاسلطان را كشتهاند. پدرم اين خبر را در روستاي خيبري گناباد پخش كرده و براساس تعصب مذهبي كه داشت، مقداري شيريني تقسيم ميكند. صوفيهاي خيبري وقتي خبر را ميشنوند، به بيدخت ميروند و متوجه ميشوند خبر درست است. پس از چند روز پدرم را بردند بيدخت و بازجويي كردند و گفتند تو خبر داشتي كه قاتل كيست! او هر چه قسم خورده كه خبر نداشتم، قبول نكرده و گفته بودند پس چرا صبح زود در خيبري اول كسي بودي كه خبر را پخش كردي؟! بالاخره دور سرش را با خمير گرفتند و روغن داغ روي سرش ريختند كه ديوانه شد. مرحوم پدرم ميگفت مهدي را خدمت آيتالله شيخ حسن برسي بردم كه خيلي متأثر شد و سپس او را به بيمارستان امام رضا(ع) براي معالجه معرفي كرد.
پس از قتل ملاسلطان و در جريان كشمكشها و درگيريهاي مردم گناباد با نورعليشاه، حاكم جديدي وارد گناباد شد. بزرگان روستاها در يك روز معين به ديدن او رفتند. حاكم از روستاييان پرسيده بود در روستاي شما چه خبر است؟ گفته بودند امروز صبح مردم قيام كرده بودند و قصد داشتند به بيدخت حمله كنند كه با زحمت زياد آنها را پراكنده كرديم. حاكم جديد ترسيده و ظهر سوار بر اسب شده و به بيدخت رفته و در ملاقات با نورعليشاه گفته بود مصلحت در مسافرت جنابعالي است، او ناچار چادر بر سر كرد و فرار كرد! در كتاب «بيدخت را بشناسيم» صفحه 102، فرار نورعليشاه را اينگونه نقل كرده است: «بعد از پدر گرفتار ناملايمات و حوادث روزگار گرديد و از طرف مخالفين و معاندين اذيتها كشيد كه شرح آن در كتب نابغه و غيره مسطور است، سپس در سال 1336 شبانه از بيدخت به طرف تهران و از آنجا به اراك و كاشان رفته است و در كاشان ايشان را مسموم نمودند».
آقاي سلطانحسين تابنده هم در صفحه 269 كتاب نابغه علم و عرفان مينويسد: «نورعليشاه در كاشان مسموم شد و در كهريزك از دنيا رفت و در حرم حضرت عبدالعظيم مدفون شد» اما آقاي قطب، مرقوم نفرمودهاند كه چگونه يك مريد، مراد خود را مسموم كرده است. ماشاءاللهخان پسر نايب حسين كاشي، چه شد كه رهبر خود را كشت؟ اما شرح ماجرا طبق گفته مرحوم پدرم و بعضي افراد ديگر به اين طريق است: ماشاءاللهخان بارها به همسرش گفته بود خودت را آماده كن يك سفري برويم گناباد و واصل بشوي؛ اما او ميگفته كه راه دور است و اذيت ميشوم! شبي كه حاجملاعلي مهمان ماشاءاللهخان شده بود، وي از اين فرصت استفاده كرد و همسرش را براي پيوند ولايت و صوفيگري آماده كرد. خانم ماشاءاللهخان براي غسل به حمام رفت، سپس با «جوزبوا» و انگشتر و سكه و نبات به خانه خلوت روانه شد اما بيچاره نميدانست اين پيوند از نوع ديگر است ناگهان حاج ملاعلي كه مدتي جلاي وطن كرده بود، با مشاهده خانم كاشاني به هيجان درآمد و با او معاشقه كرده و قصد تجاوز به او را داشت كه خانم تسليم نشده و خود را از اتاق بيرون انداخت و به شوهرش گفت اگر ميخواستي براي من رفيق بياوري از همين كاشان يك جوان ميآوردي، چرا اين قلدر پشمو را آوردي؟ اينكه ميخواست به من تجاوز كند! ماشاءاللهخان با اسلحه در دست وارد اتاق شد و چون خواست شليك كند، حاج ملاعلي به گريه افتاد كه مرا نكش، بچههايم يتيم ميشوند. ماشاءالله گفت تو به ما وعده بهشت ميدادي! حالا در خانه من ميخواستي به ناموس من تجاوز كني؟! حركت كن از منزل من برو بيرون! حاج ملاعلي شبانه حركت كرد و بر كالسكه سوار شد و به سمت تهران روانه شد. سپس ماشاءاللهخان قهوهاي آماده و مسموم كرد و به چند نفر از سواران داد و گفت برويد راه را بر او بگيريد و با اين قهوه كارش را تمام كنيد. اگر قبول نكرد با گلوله به حسابش برسيد. سوارها رفتند و قهوه را به خورد او دادند. كربلايي حسنملا، نقل ميكرد در كالسكه، نورعليشاه خشك شد و در كهريزك ديگي پر از آبجوش كردند و او را در ميان آن انداختند تا مقداري بدنش راست شد. سپس در حرم حضرت عبدالعظيم در مقبره استاد و مرشد پدرش سعادتعلي شاه دفن شد.
برحسب شواهد و اسناد، رژيم شاه و برخي كارگزاران شاخص آن، از صوفيان بيدخت به شدت حمايت ميكردند. شما كه در آن دوره در مواجهه با اين جماعت بوديد، شرايط را چگونه ديديد؟
بايد عرض كنم كه حقيقتاً با پيروزي انقلاب، اتفاق بزرگي افتاد، وقتي كه فريادهاي انقلابي مردم ايران، نظام ستمشاهي را سرنگون كرد معلوم شد حقيقت و شريعت و طريقت، چيزي جز نوكري طاغوت و حمايت از ائمه كفر و ظلم نيست. در آن دوره كه مردم از شرايط جامعه به تنگ آمده و همه به حال اعتراض و انقلاب بودند، خانقاه بيدخت در بيست و يكم فروردين و پانزدهم بهمن، همه ساله، مجلس دعا براي شاه تشكيل ميداد. با اين همه روحانيون گناباد به دنبال خدمت به مردم و پرهيز از ثناگويي شاه بودند، آنان به هر روستايي وارد ميشدند، مردم را به عمران و آباداني ترغيب و تشويق ميكردند. مردم روستاها با هدايت روحانيون به ساخت حمام، مسجد، مدرسه، كتابخانه و حسينيه پرداختند. روحانيون گناباد با كمك مردم خرابيها را ترميم ميكردند. صوفيه در بيدخت به جاي رسيدن به خلقالله، در پي اين بود كه به هر نحو كه ميشود بنده را به مجلس دعاگويي شاه ببرند و مأمورين هميشه در تعقيب من بودند. بنده طبق معمول سنوات، قبل از بيستويكم فروردين و پانزدهم بهمن، تعمداً گناباد را ترك ميكردم. يكي از سالها كه بيستويكم فروردين، با يازدهم محرم مصادف شده بود، امكان مسافرت براي حقير فراهم نشد. به خاطر دارم عصر عاشورا آقاي هوسمي (فرماندار) به همراه شيخالاسلامي (رئيس شهرباني)، جوانمرد (رئيس ژاندارمري) و ديمي (رئيس اوقاف) در حسينيه گناباد پاي منبرم بودند. پس از اتمام سخنراني گفتند فردا، براي شاهنشاه در مسجد جامع مجلس دعا برگزار ميشود، جنابعالي حتماً شركت كنيد. بنده عذر آوردم و گفتم من نماينده آيتالله شاهرودي و آيتالله ميلاني هستم و نميتوانم شركت كنم. فرماندار گفت جلسه براي شخص اول مملكت است، بايد شركت كنيد. مذاكرات طولاني شد و مردم براي نماز جماعت صف بسته بودند و مرتب صلوات ميفرستادند كه آقايان از مجلس بلند شدند و رفتند. از خداي متعال سپاسگزاري كردم كه رفع شر شد.
چرا، بعد از خاتمه نماز كه مردم متفرق شدند، از حسينيه خارج شدم. ديدم ماشين آنها جلوی پاي من ترمز كرد و در ماشين باز شد، گفتند بياييد تو. با خودم گفتم لابد بناي تبعيد من است. ناچار سوار شدم. فرماندار رو به من كرد و گفت بالاخره متوجه نشدم چرا قبول نكرديد؟ گفتم من چندين سال است در گناباد به خدمت مردم مشغولم و اهل دعا براي شاه نبوده و نيستم. آقاي هوسمي گفت مگر با شاهنشاه مخالفيد؟! گفتم اين مطالب در سطح بالا حل شده و به جنابعالي ربطي ندارد. سپس شيخالاسلامي از پشت سر صدا زد براي ما بياييد روضه بخوانيد. گفتم براي شما هم روضه نميخوانم، اگر به همين طريق كه هستم مرا ميتوانيد تحمل كنيد، مرا به حال خود رها كنيد؛ اگر نميتوانيد تحمل كنيد، سه عضو كميسيون امنيت در ماشين حاضر است، به هر شهر كه ميخواهيد بنده را تبعيد كنيد! بالاخره مذاكرات آنقدر طولاني شد كه چندين خيابان را پيموديم تا از چنگ آنها خلاص شدم.
نخير، فردا صبح زود دوازدهم محرم، آقاي هوسمي (فرماندار) برادرم عبدالغفور مدني را – كه كارمند فرهنگ بود- به اتاقش احضار كرده و با كمال ناراحتي به او گفته بود برادرت ديشب پيش دو افسر آبروي مرا برد، هر چه گفتم، جواب سربالا داد. ميتوانست قبول كند اما در مجلس حاضر نشود، بعد بيايد پيش من و بگويد آقاي فرماندار ببخشيد ماشين من خراب شد، در راه ماندم و نتوانستم در جلسه شركت كنم اما با صراحت گفت شركت نميكنم! برادرم در پاسخ گفته بود آقاي فرماندار شما بايد با روحيات اخوي بنده آشنا ميشديد و سپس چنين تقاضايي ميكرديد. آقاي هوسمي گفته بود مگر چه روحيهاي دارد؟ گفته بود، او بنده و جنابعالي را آدم نميداند.
مردم مسلمان و انقلابي گناباد كه از چماقكشهاي بيدخت ناراحت شده بودند، روز دوازدهم محرم سال 1357 شمسي آماده حمله به بيدخت شدند كه به حساب چماق به دستها برسند. مردم سوار كاميونها شده بودند و با ابزار كشاورزي (بيل، چهارشاخ، چوب) و… در خيابان سعدي گناباد صف كشيده بودند. وقتي از جريان مطلع شدم، احساس مسئوليت كردم و به سرعت خودم را به صحنه رساندم. از ماشين پياده شدم. خيليها از ماشينها و كاميونها پياده شدند و اطراف بنده را گرفتند. گفتم چه خبر است؟ گفتند: «حوصله ما سر آمده، ميرويم جواب چماق به دستهاي خانقاه را بدهيم. گفتم عزيزان مصلحت نيست، فعلاً با پسر پهلوي درگير هستيم، در گناباد درگيري داخلي مصلحت نيست، خواهش ميكنم پراكنده شويد». متفرق كردن مردم احساساتي كار سختي بود ولي در آن روزها همه برادران و خواهران انقلابي حسينيه گناباد را مركز انقلاب اسلامي و بنده را دعاگو و خدمتگزار خود ميدانستند، لذا با راهنمايي بنده به سختي قبول كردند و پراكنده شدند.
بعضي از دوستان حتي حالا به من اعتراض دارند، ميگويند بايد اجازه ميدادي مردم گناباد ميرفتند اين كانون فساد را خراب ميكردند. اما من معتقدم اولاً بنده كه نميتوانستم روي هواي نفس، آن حركت كور را – كه رهبري نداشت- تأييد كنم. ثانياً بر فرض كه وارد بيدخت ميشدند، كاري از پيش نميبردند، با بيل و كلنگ كه نميشود خانقاه را خراب كرد. ثالثاً اين عمل باعث مظلومنمايي ميشد و خانقاه بيدخت كه با تشكيلات انتليجنت سرويس انگليس ارتباط داشت، دنيا را پر ميكرد كه به اقليتها حمله ميشود. رابعاً چهره انقلاب مشوه ميشد. ما افتخارمان اين است كه بهترين و پرجمعيتترين راهپيماييها را داشتيم، اما سنگي به شيشه نخورد. روزهاي راهپيمايي به بانكها پيغام ميدادم عكس شاه را بردارند، چون ميدانستم مردم احساساتي اگر عكس شاه را ببينند، سنگها را سرازير ميكنند. مسئولان بانكها هم، عكس را برميداشتند و راهپيماييها بدون درگيري تمام ميشد. رؤساي بانكها زنگ ميزدند و ميگفتند حاجآقا ديروز از ترس شما انقلابيها، عكس شاه را برداشتيم، امروز از ترس شاه نصب كردهايم. چون نميدانيم شما پيروز ميشويد يا شاه! خامساً تجربه نشان ميدهد اين حركتهاي كور به جايي نميرسد، حتي ضررش بيشتر است. در گناباد دو حركت كور سراغ دارم كه هر دو، باعث شكست و بدنامي شد؛ يكي از آنها عليه بهائيها بود. چند خانوار بهائي در جويمند ساكن شده بودند. جمعي شبانه به خانههاي آنها حمله كرده و خانههايشان را غارت كردند، حتي به برخي از خانوادههاي آنها تعرض كردند و افتخار ميكردند! حركت دوم، حمله به بيدخت بود. سالها قبل در دوران ستمشاهي بر سر تعيين مسير تربتحيدريه و قائن، بين جويمند و بيدخت اختلاف بود كه جاده از جويمند بگذرد يا از بيدخت. توضيح آن كه جاده ابتدا از مسير جويمند بوده، ولي از سمت بيدخت كشيده ميشود، با بوق و كرنا جمعيت از جويمند ميروند و پل و جاده سمت بيدخت را تخريب ميكنند. سر كورههاي جويمند، هيزمها را آتش ميزنند و راه سمت بيدخت را مسدود ميكنند، ناگهان مأموران از راه ميرسند و مردم را از حمله به بيدخت برميگردانند. فرداي آن روز رئيس دادگاه گناباد دستور دستگيري سران جويمند را صادر كرد. حاجيعبادي واعظ، پسرش، ميرزامحمود صدرزاده، برادرش و چند نفر از كارمندان دولت نيز زنداني شدند. شهردار وقت گناباد (برادر شريعتزاده) ميگفت بنده را هم ميخواستند زنداني كنند كه فرار كرده و در مشهد خدمت حاجيعابدزاده رسيده و درد دل كردم. وقتي جريان را بيان كردم، گفت شما نميتوانيد با خانقاه مبارزه كنيد. جنابعالي با ريش تراشيده و رئيس خانقاه با عبا و عمامه، شما اگر يك روحاني ميداشتيد، اجازه نميداد كه جاده ساخته شده دولت را خراب كنيد، اسلام ميگويد از زكات جادهسازي كنيد، اما شما جاده را خراب ميكنيد، نتيجه اين ميشود كه سران شما زنداني ميشوند و سلطه صوفيه مضاعف ميگردد. به هر حال پس از اين حركت كور، يكي يكي، بزرگان جويمند پيش قطب صوفيه، صالحعليشاه ميرفتند و خواهش ميكردند به رئيس دادگاه دستور دهد آنها را آزاد كند.
بله، دو نفر از اهالي به نامهاي حاجيعبادي و آقاي صدرزاده براي خلاصي زندانيشان براي اولين بار سر مزار ملاسلطان رفتند و با خواهش و تمنا زنداني خود را آزاد كردند. ضمناً از طرف دولت جاده باز شد و در خارج گناباد، سند وحشيگري مردمي كه جاده را تخريب كردهاند، پخش شد. قدرت خانقاه چندين برابر شد و مردم گناباد كه از روز اول صوفيگري با فرقه صوفيه رابطه نداشتند، رفت و آمد برقرار كردند. قبح رابطه با صوفيان از بين رفت و كمكم كار به جايي رسيد كه در دهه عاشورا، صدي هشتاد روضه خوانهاي گنابادي سر مزار ملاسلطان روضه ميخواندند و هيئتهاي عزاداري هم سر مزار ميرفتند. كاظم آقاقريشي نوه شريعتمدار گناباد در بيدخت با دختر آقاي منعمي صوفي وصلت كرد و يك طرف عقد، آقاي قطب و طرف ديگر سيدمحمدحسين شريعتزاده، پسر مرحوم آيتالله سيدمحمد شريعت بود.
انقلاب براي برقراري ارزشها و مبارزه با ضدارزشها بود، چون از حوزه علميه قم و توسط نايب امام زمان آغاز شد و همه جا نداي اسلام بلند بود. حمله به مردم بيدخت كه اكثر آنها گول خورده بودند، باعث ميشد فرسنگها از روحانيت فاصله بگيرند؛ مخصوصاً با تبليغاتي كه صوفيه عليه روحانيت داشتند اما با عمل بنده كه مردم را برگرداندم و جلوی حمله به بيدخت را گرفتم، تبليغات روحانيت را به داخل بيدخت و داخل خانقاه بردم و راه را براي تبليغات روحانيت باز كردم.
وقتي انقلاب اسلامي به ثمر رسيد، سلطان حسين تابنده به دادگاه انقلاب احضار شد، ناچار فرار كرد و در تربتحيدريه توسط كميته انقلاب اسلامي و نيروهاي بسيجي دستگير شد ولي با نشان دادن نامه آيتالله مرعشي مشهد آزاد شد و به سمت تهران رفت. 14سال از گناباد دور بود تا آن كه جنازهاش را به خانقاه بيدخت آوردند. نويسنده كتاب «بيدخت را بشناسيم» براي سرپوش گذاشتن بر فرار آقاي قطب نوشته است: «جناب رضا عليشاه در سال 1358 به تقاضاي مكرر «اخوان» به تهران تشريففرما شده و چون اخويها و بستگان ايشان و فرزندان در تهران ساكن هستند موقتاً در تهران سكونت دارند!» كه دروغي بيش نيست.
وقتي سلطانحسين تابنده به دادسراي انقلاب گناباد احضار شد، به تهران فرار كرد اما هميشه نگران پروندهاش بود. سلطان حسين تابنده بالاخره توسط برادرش نورعلي تابنده (قطب فعلي دراويش گنابادي) مورد عفو قرار گرفت. يك روز از دادسراي انقلاب اسلامي گناباد به جامعه روحانيت اطلاع دادند نامهاي آمده به امضاي آقاي مقتدايي مبني بر اينكه او عفو شده است. لذا در جلسه هفتگي روحانيون (سهشنبه شبها) كه همه روحانيون گناباد حضور داشتند، بنده و دو نفر از دوستان مأموريت پيدا كرديم تا به مركز برويم و با دادستان وقت انقلاب صحبت كنيم. در ملاقات با ايشان گفتيم مگر عفو شامل حقالناس هم ميشود؟ گفتند البته خير! يكي از همراهان گفت ما وقتي امضاي جنابعالي را پاي نامه ديديم تصور كرديم شما صوفي هستيد والا چنين حكمي صادر نميكرديد! ايشان عصباني نشد و لبخند زد. سپس بنده عرض كردم سلطان حسين و اعقاب او در گناباد به حقوق مردم زياد دستاندازي كردهاند، از جمله غصب كاروانسراي بيدخت، ثبت اراضي موات منطقه پسكلوت و ثبت بعضي از موقوفات امام حسين(ع) براي مزار ملاسطان و تجاوز به قنات بيدخت و ديگر موارد. پس از بيان اين مراتب، قرار شد در حكم تجديد نظر شود، كاروانسراي غصب شده به مردم واگذار شود، خسارت قنات از ورثه صالحعليشاه گرفته شود و كليه اموال عمومي غصب شده برگشت داده شود. بحمدالله كاروانسرا از بيوتات مزار سلطاني جدا و به اداره آموزش و پرورش گناباد واگذار شد و مدرسه فتحالمبين نام گرفت. خانقاهيان مدعي هستند ما اهل طريقتيم، طريقت مغز است و شريعت پوست ولي آيا با اين لااباليگري درباره حقوق مردم، ميتوانند ادعاي رهبري كنند؟! طريقتي كه برخلاف شريعت مقدسه محمديه، به غصب اموال عمومي و خشك كردن باغهاي مردم و صدها خلاف شرع بين و آشكار مبادرت ورزد، چگونه ميتواند مغز دين باشد؟! آدمهاي عاقل بايد قضاوت كنند.