خاطره منتشر نشده از مرحوم سید رحیم میریان از آیت الله خمینی در ماجرای عزل آیت الله منتظری منتشر شد.
به گزارش باشگاه خبرنگاران پویا، سید رحیم میریان از محافظان بیت آقای خمینی(ره) در دهه شصت بود که به گفته خود دقیقا از 9 شهریور 1360 ، یک روز پس از شهادت شهیدان رجایی و باهنر به جماران رفت. وی به موجب اینکه در آن سالها ملازم همیشگی حضرت آقای خمینی بود خاطرات و ناگفتههای بسیار قابل تأملی از حوادث سیاسی اجتماعی، شخصیت و سیره آقای خمینی دارد.
خاطرات مرحوم میریان در ایام حیاتش طی جلساتی توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی ثبت و ضبط شد که بخشی از آن ناگفتهها و ناشنیدهها به مناسبت درگذشت وی منتشر میشود.
گریه آقای خمینی در ماجرای عزل آقای منتظری
سید رحیم میریان در خاطرات خود با اشاره به تأثیر ماجرای قطعنامه و عزل آقای منتظری درباره تشدید بیماری و رحلت آقای خمینی(ره) میگوید: « والله من فکر میکنم بعد از جریان همان قطعنامه که آقا فرمود این جام زهر را من خوردم شاید واقعاً همین بوده، این یک طرف قضیه بوده، یک طرف هم آن جریانات قم و جریان برکناری آقای منتظری بود. خوب واقعاً این ضربه بزرگی بود. چون آقای خمینی چندین بار در آن روزی که میخواست این برنامه را پیاده کند گریه کرد. آقا ناراحت بودند از این کاری که میخواهد بشود اما خوب چون اسلام در میان بود و خطر برای اسلام بود و انقلاب اسلامی، دیگر آقا چارهای نداشتند. کما اینکه شب قبل هم به یکی از نوهها، گفته بودند که اتفاقی میخواهد بیفتد که دوست و دشمن را ناراحت میکند و خیلی ناراحت کننده است، اما نگفته بودند که چه اتفاقی؟ تا روزی که برنامه آقای منتظری شد.
دیگر از آن روز هم ایشان اصلاً صحبت نکردند. حتی در حسینیه که میآمدند صحبت نمیکردند یا دیگر همهاش پیام بود و واقعاً این شاید اثر اصلیاش این باشد یعنی که آقا را در مدت یک ماه بیاید این زخم پیدا بشود و آن زخمی هم که این رقم باشد که دکترها تشخیص بدهند که این عمل بشود. آقا سالهای سال زنده است و از فوت آقا جلوگیری میشود ، نه اینکه شاید خدا نخواست و خودش از خدا بارها تقاضا کرده بود . یک شب یادم است که آقا فرمود ای خدا دیگر حالا مرگ مرا بده، این کنایه از آن است که خودش از خدا خواسته بود دیگر و خدا هم اجابت کرده بود، این مریضیاش به گفته آقایان دکترها شاید نادر بوده است و اینکه پس از مدت کوتاهی آن هم منجر به فوت آقا بشود.
شخصیت آقای خمینی در خانه
آقا در خانه کسی نبود که خشن باشد. آقا توی خانه با خانواده مهربان بودند. لطف داشتند، شوخی میکردند، و حتی بچههای کوچک فرق نمیکرد. یک روز رفتم توی اتاق دیدم آقا یک طرف ایستاده، علی پسر حاج احمد آقا یک طرف ایستاده، دارند با هم توپ بازی میکنند. بچه کوچک دو سه ساله، آن طرف اتاق ایستاده دارند با هم بازی میکنند. آقا توپ را میزند برای علی و علی توپ را میزند برای آقا. یک روز دیگر وارد اتاق شدم آقا کار داشت. روزنامه را میخواستیم خدمت آقا بدهیم، دیدم آقا خوابیده دارد چون هر روز آقا نرمش و ورزش میکردند، راهپیمایی میکردند، ورزش میکردند دیدم علی آمد در را باز کرد، بلافاصله رفت بغل آقا خوابید. کاری را که آقا میکردند نرمشهایی که آقا میکردند این علی کوچولو هم تبعیت از آقا میکرد. آقا با بچه، بچه میشد، با بزرگ هم بزرگ میشد با دشمن هم با آن قاطعیت در مقابلش میایستاد.
ماجرای پناهگاه آقای خمینی در ایام جنگ
اوایلی بود که عراق مداوم حمله میکرد و آقا به هیچ وجه راضی نشد که توی پناهگاهی بروند. یک روز دکترها آمدند رفتند خدمتش و گفتند آقاجان شما باید یک جایی پناهگاه داشته باشید. ام ااجازه ندادند، گفتند هیچ پناهگاهی نمیخواهم، هر کاری مردم انجام دادند من هم همان را انجام میدهم. گفتند: آقاجان! مردم پناهگاه دارند، زیرزمین دارند. فرمود آیا همه این جمارانیها پناهگاه دارند، اگر بمبی افتاد و یک نفر کنار من شهید شد بگذارید من هم کنارش باشم. وقتی که همه پناهگاهدار شدند آن وقت من میروم توی پناهگاه. آمدند و گفتند که آقاجان پس اجازه بدهید ما یک جای دیگر را برایتان زیر نظر بگیریم و خواهش و تمنا کردند. آقا فرمودند که خیلی خوب شما بروید برنامهتان را بدهید.
اینها فکر کردند آقا راضی شده که یک پناهگاهی یک جایی مثلاً درست کنند. حالا پناهگاه کجا بود؟ توی زیرزمین حسینیه، یعنی میگفتیم باز زیرزمین حسینیه یک طبقه پایینتر است توی زیرزمین است و آقا را ما راضی میکنیم که به زیرزمین حسینیه بیاییم. آمدیم و فوراً زیرزمین حسینیه را شستیم و رُفتیم و نمیدانم یک مقدار آنجا را تمیز کردیم و آمدیم. بعد آقای دکتر پورمقدس و اینها رفته بودند خدمت آقای خمینی که آقاجان فلان جا توی زیرزمین حسینیه آماده شده. فرموده بود که من نگفتم که برای من الان جا تهیه کنید، گفتم بروید برنامهتان را بدهید که میخواهید چه کار کنید. اینها دیدند که گوش به این حرفها نمیدهد. جریان گذشت؛ بین اتاق حاج احمد آقا و اتاق آقا یک تکه فاصلهای بود، بنا شد این تکه را یک پناهگاه بسازند به اسم خانواده حاج احمد آقا، که حاج احمد آقا گفته بود چون خانواده من میخواهند بروند تویش، شما اجازه بده این پناهگاه را بسازند. آقا فرمودند خیلی خوب! برای خودتان میخواهید پناهگاه بروید بسازید.
ما آمدیم و با شرکت همان اکباتان و آریا بتون که قطعات پیشساخته داشت، آمدیم نه اینکه بخواهیم بکنیم. گفتیم چند تا قطعه است فوراً میگذاریم و طاقش را میزنیم. آمدیم یک پناهگاه راهرویی درست کردیم تقریباً بیست روزی طول کشید تا این پناهگاه را درست کردیم. بتون ریختیم و آرماتوربندی کردیم و تمام شد. یک مدتی بود اما آقا هیچ پا توی این نگذاشت به جز که قسمت آن دهنه درش که به اتاق وصل میشد، از اتاقشان که میآمدند بیرون از آن درش میآمدند بیرون، شاید یک قدم مثلاً آن در توی راهرویش میگذاشتند و فکر نمیکنم من چون سؤال کردم گفتند آقا اصلاً تویش نیامده. این مدت هم که ما کار میکردیم هیچ زمانی نمیآمدند، فقط میآمدند میگفتند خسته نباشید صدمه نخورید، صدمه به خودتان نزنید.
این پناهگاه تا قطعنامه بود. بعد از آن فرمود که این را فوراً بردارید، خوب ما اصلاً تصور نمیکردیم بشود برداریم چون همهاش با بتون و آرماتور و قطعات پیشساخته و یکپارچه شدن خودِ پناهگاه خیلی مشکل بود. آقا فرمود چون خانه مال مردم است و هر آن ممکن است بیاید بخواهد این خانه را از اسلوب انداخته و شما بیاجازه صاحبخانه ساختید، با اجازه صاحبخانه که این کار را نکردید. بیاجازه صاحبخانه است. ما دیدیم دیگر چارهای نداریم فوراً با کمپرسور و چند تا گذاشتیم، با اینکه ما رفتیم خدمتش گفتیم آقاجان خراب کردنش خیلی سر و صدا دارد چون وقت استراحت شما را میگیرد، مطالعه شما را میگیرد، فرمودند با همه اینها تحمل میکنم، باید این برداشته بشود و این را باید از این وسط بردارید. ما از آن وسط برش داشتیم. یک مدتی طول کشید و بعد آقا فرمودند خوب کف آنجا را مثل روز اولش بکنید که باید مثل همان روز اولی که تحویل گرفتیم به صاحبش تحویل بدهیم.
حساسیت آقای خمینی به اسراف
من توی آن دفترمان یک چراغ داشتم، منتهی شیشه چراغ، شیشه دفتر طوری بود که رو به حیاط آقا، آقا وقتی میآمدند صبحها برای دست بوسی که مردم میآمدند، آقا میدید آن چراغ روشن بود، یک چراغ هم بود پشت حیاط آقا که توی باغ بود آن هم روشن بود آقا یک روز همان ساعت 8 که ما رفتیم خدمتشان آقا گفت بیا اینجا بعد از اینکه دستبوسی تمام شد، گفت این چراغها روشن است، چراغها را خاموش کنید. گفتم چشم آقاجان. بعد ما رفتیم چراغها را خاموش کردیم، دوباره فردا چراغها روشن بود، آمد گفت بیا اینجا، مگر نگفتم چراغها را خاموش کنید؟ گفتم آقاجان چشم من گفتم خاموش کنند، حالا ببینم چرا خاموش نشده. رفتم دیدم خوب چراغهایی که مربوط به باغ است ما باید خاموش کنیم. خوب دیگر از آن روز حواسمان را جمع کردیم تا صبح اول وقت که میشود برویم آن چراغها را خاموش کنیم که روشن نباشد. ولی شب، آن دفتر را چون توی دفتر بود و روزهای ابری میخواستند مطالعه کنند یا میخواستند بنویسند چیزی یا وارد و داخل دفتر کنند و اینها چون توی دفتر بود باید روشن میبود آمدم گفتم آقاجان آن چراغ به این علت روشن است، اما این چراغ را چشم ما سعی میکنیم دیگر خاموش کنیم.
گذشت، چند روز بعد ما یادمان رفت دوباره چراغ توی باغ را خاموش کنیم، چراغی که پشت حیاطشان بود، مربوط به دفتر میشد یک وقت ملاقات که تمام شد آقا فرمود بیا اینجا، رفتم خدمتشان گفت توی منزل من و فعل حرام؟ ما ماندیم، خدایا چی شده! حالا هیچ هم به فکر نبودیم که چراغ روشن است، ما رنگمان پرید و گفتیم آقاجان چی شده؟ گفت خجالت نمیکشید توی منزل من و فعل حرام بشود؟ گفت خوب این چراغ باز روشن است؟ ما فوراً پریدیم و لامپ را دیگر شل کردیم، گفتیم دیگر اصلاً این لامپ شل باشد که دیگر اصلاً روشن نشود.