در جنگ قرون وسطایی با “مدرنیته” و “جامعه مدرن”
درقرون وُسطا معمول چنان بود که حکومت دین سالار هرکسی را میخواست از سرراه بردارد ابتدا به او برچسب شیطان پرستی میزد. امروز و در قرن بیست و یکم دوباره شاهدیم که در ایران تحت حاکمیت نظام دین سالار، سایتهای اینترنتی و رسانه های مکتوب و برنامه های رادیو – تلویزیونی که فی الجمله بوقهای تبلیغاتی وابسته به بخش پروپاگاندای سپاه پاسداران میباشند، صراحتا “جامعه مدرن” و”مدرنیته” را مصداق “شیطان پرستی” در عصر تجدد به شمار می آورند و خواهان تخریب آن هستند.
یکی از همین بوقهای رسانه ای در فضای مَجازی موسوم به “مشرق نیوز” مینویسد: “تلویزیون و سینما راه ورود ما را به فرقه ای شیطانی گشودند که همان جامعه مدرن (؟!!!) باشد. این فرقه شیطانی با بیمار کردن اعضای خود، آنها را کنترل و از آنها بهره برداری می کند.”!!!
سرویس (ضد)فرهنگ و هنر مشرق – در دوران کودکی من در دهه ۱۹۵۰ تلویزیون چیزی کاملا سالم و سودمند بود. به همین دلیل بود که من هم گرفتار آ
ن شدم. در نوجوانی و جوانی، ساده دل بودم. فکر می کردم که در جامعه ای خیراندیش و آزاد زندگی می کنم که تلاش دارد همه را از نظر مادی و معنوی به سطحی بالاتر برساند و برای کسب اطلاعات، نگاهم به رسانه های جمعی و سیستم آموزشی بود.
بعد از تماشای مستند چهار قسمتی «آمریکا در پرایم تایم» از شبکه نتفلیکس که درباره تاریخچه تلویزیون بود، دریافتم که کار تلویزیون سرگرمی نیست، مهندسی اجتماعی است. دریافتم که تلویزیون مرا به عنصری فاقد کارکرد و افسرده تبدیل کرده است. همچنان که با میلیون ها نفر دیگر چنین کرده است.
مستند آمریکا در پرایم تایم شامل گفتگوهایی با چند ده نفر از نویسندگان و تهیه کنندگان تلویزیونی و کارشناسان برنامه های آنها بود. هر چند که همجنسگرایان و یهودیان حداکثر شاید ۵ درصد جمعیت آمریکا را شامل شوند، اما حدود ۷۰ درصد از نویسندگان و تهیه کنندگان تلویزیونی را تشکیل می دهند و آنها هستند که آیینه گردان زندگی شده اند. اگر ۷۰ درصد آنها کاتولیک ایرلندی بودند، باز هم همین احساس را داشتم که آنها در حال مضمحل کردن جامعه هستند.
وجه مشترک یهودیان و همجنسگرایان این است که آنها می خواهند همگان، جهان را از دریچه نگاه آنان بنگرند. بیشتر دوستان یهودی من نمی دانند که رهبران یهودی فرقه گرا (ایلومیناتی) آرزو دارند جانشین خدا شوند و واقعیت را بنا بر لجاجت و منفعت پرستی خود بازتعریف کنند؛ این است نظم جدید جهانی.
این مستند تلویزیون دوران معاصر را به شکلی به تصویر می کشد که واقعیت را با حسن نیت بیشتری تصویر می کند. در واقع این برنامه این واقعیت را در تصویر ایلومیناتی تحریف شده خودش خلق می کند. تلویزیون یک عامل شستشوی مغزی است و عامدانه آنچه را که سالم است تضعیف می کند و جای هنجار و نابهنجار را با هم عوض می کند. تا جایی که به واقع برنامه ای با عنوان «هنجار جدید» را نیز ساخته اند.
آنگاه تلویزیون ما را متقاعد می کند که چیزی نجات بخش، شرافتمندانه و اصالتا انسانی در عجیب، بیمار و مفلوک بودن وجود دارد.
برای مثال سریال «پرستار جکی» که به داروهای تجویزی اش اعتیاد دارد و بین خانواده و کار و لامذهبی چند پاره شده، تسلای خاطرهای خود را به بیننده می دهد. قهرمانان برنامه «ویدز و بریکنگ بد»، مردمان عادی طبقه متوسطی که قاچاقچی مواد مخدر و جانی تبهکار شده اند، لحظات رستگاری خود را دارند. جک باور قهرمان سریال «۲۴» شیطانی است که می خواهد ما را از شر شیاطین حفظ کند. «تونی سوپرانو» تبهکاری که در یکی از مناطق حومه نشین نیوجرسی زندگی می کند، در پی انجام همان کارهایی است که همگی ما انجام می دهیم. «دکتسر» یک قاتل سریالی است که قاتلان سریالی را می کشد ولی درمورد آنها قضاوتی نمی کند. او در پنج سالگی شاهد تکه تکه شدن مادرش توسط یک اره برقی بوده! (باز جای شکرش باقی است که مورد تجاوز جنسی قرار نگرفته بوده.)
نویسندگان حاضر در این مستند به ما می گویند: «مخاطبان پیچیده تر شده اند. مردم خواهان ابهام اخلاقی اند.» جدی می گویید؟ آیا ما خواهان چنین چیزی هستیم یا شیطان؟
ما به نقطه ای رسیده ایم که در آن مسائل غیراخلاقی و گناهکاری خشونت آمیز، وصله های ناجور و عوضی ها به هنجار تبدیل شده اند.
پیام این مستند کاملا روشن است: «شخصیت ها هر چه باشند، عجیب و غریب، عوضی یا صرفا شخصیت هایی غریب، این وصله های ناجور فراتر از کلیشه های رایج کمدی پرورش داده شده اند و مرکز صحنه را با کین جویی خود و امتناع از پوزش خواهی به خاطر چیزی که هستند به تصرف خود درآورده اند.»
از این روست که در برنامه «خون واقعی» کانال اچ بی او، خون آشامان خواهان «حقوق بشر» می شوند. آنها می خواهند همچون سایر اقلیت ها با آنها رفتار شود. یکی از شخصیت های فیلم زمانی که یک نفر تمام خون آشامان را بر اساس رفتار معدودی از آنها قضاوت می کند، از کوره در می رود و می گوید این کار پیش داوری است!
به این ترتیب است که در فیلم هایی چون فریکز اند گیکز، شش فیت پایین تر، سینفلد، گلی، ارستد دولوپمنت و آفیس، وصله های ناجور خودبین یعنی یهودیان و همجنسگرایان به «هنجار جدید» تبدیل می شوند.
چه شد که از اینجا سردرآوردیم؟
در دهه ۱۹۵۰ ارزش ها باید از نو ساخته می شدند. از این رو ایلومیناتی دست به کار شد. در تلویزیون دهه ۱۹۵۰ مرد خانه پادشاه قلعه خود بود. آیا چنین بودن یک توهم بود؟ فیلم هایی چون «پدر بهتر می داند»، «اوزی و هریت»، «به بیور واگذارش کن» و«سه پسر من» نتیجه حاکمیت چنین نگاهی بودند.
آیا این یک توهم بود؟ من اینطور فکر نمی کنم. بعضی چیزها به شدت ریشه دارند. بیشتر مردان می خواهند بر کاشانه خود حاکم باشند. این حرف بدین معنا نیست که ما می خواهیم ارباب همه باشیم ولی هر سازمان موفقی سلسله مراتبی دارد و خانواده ها نیز باید چنین باشند. تنها یک هیولاست که دو سر دارد. در چنین خانواده ای تقسیم کار بسیار منطقی به نظر می آمد. اگر می خواهید یک مرد مسئولیت یک خانواده را بر دوش بگیرد، باید هدایت آن را نیز در دست داشته باشد. خانواده باید قلمرو او باشد.
در وسترن های دهه ۱۹۵۰ هیچ ابهام اخلاقی وجود نداشت. خیر در برابر شر قرار داشت. در «دود اسلحه» و «رنجر تنها» مردان مرد بودند. آنها زندگی شان را صرفا در مدار ساختن یک جامعه می گذراندند. زنان هم به همین دلیل از آنها حمایت می کردند و به آنها عشق می ورزیدند. سپس ایلومیناتی برای نابود کردن این نظم تقریبا خودکار و از پیش تعیین شده دست به کار شد. کنترل زاد و ولد این امکان را به زنان داد که از نظر جنسی مستقل باشند. چرا از نظر مالی نیز نباید مستقل باشند؟
مجموعه ای از برنامه هایی تهیه شد که این احساس را در زنان به وجود آورد که همسر و مادر بودن به معنای «تحت ستم بودن» است. واژگانی چون کدبانو و خانم خانه به کلماتی زشت تبدیل شدند و دست و پنجه نرم کردن روزانه با ترافیک و انجام کارهای سخت و طاقت فرسا به شکل ارزشی برای زنان درآورده شدند.
در مستند آمریکا در پرایم تایم گفته می شود: «زنان امروزی در تلویزیون که از کلیشه کدبانوهای دیروزی بسیار فاصله گرفته اند کمتر در اندیشه رضایت دیگرانند و بیشتر به فکر خود و جایگاه خود هستند.»
چرا فداکاری به خاطر عشق وقتی که می توان خودخواه بود؟ این هم یک تصور شیطانی دیگر. مگر وقف کردن خود برای شوهر و خانواده «به معنای به فکر خود و جایگاه خود بودن» نیست؟ وقتی بیشتر زنان موفقیت شغلی را جاده سعادت خود ببینند قطعا چنین نخواهد بود.
فیلم مری تیلور مور کلیشه «زن مستقل» بود. در جایی از فیلم وقتی مادرش از پدر او می پرسید « قرصت را خوردی؟» مری فکر می کند که او طرف سئوال مادرش بوده. بنابراین پدر و دختر با هم جواب مثبت می دهند. به این ترتیب این فیلم به زنان جوان می آموزد قرص بخورند تا روابط جنسی خارج از پیمان ازدواج داشته باشند.
چنین بود که زنان، مری تیلور مور را الگوی خود قرار دادند، درست همانطور که ۲۰ سال بعد همین کار را در «سکس در شهر» تقلید کردند.
لورن هاتون در این مستند گفت که «این فیلم زنان را به گونه ای به تصویر کشید که همچون مردان همجنسگرا عمل می کردند»، که البته با توجه به یهودی و همجنسگرا بودن سازنده آن یعنی دارن استار چیز عجیبی نبود.
در دهه ۸۰ مردان اندک اندک در شمایل افراد بی عرضه و بی ابهت به تصویر کشیده شدند. در همان زمان یک نفر نوشت که اسم فیلم «ترتی سامتینگ» را باید «غرغرو و روان پریش» گذاشت. تنها استثنا در این گرایش مد روز، برنامه بیل کازبی بود که در آن پدر همچنان رئیس خانواده بود و با گذشت زمان معلوم شد این نیز چیزی جز یک استثنا در میان آن قاعده تازه وضع شده نبوده است.
زنان نیز مانند مردان طبیعت خاص خود را دارند و دوست دارند وقتی خود را وقف مردی می کنند، آن مرد نیز متعلق به آنان باشد. اکثر زنان تمایل دارند وظایف مادری خود را مقدم بر کارشان قرار دهند. با این حال عوضی هایی که فرهنگ عامه را کنترل خود دارند، با گفتن این دروغ به آنان که غرایز بیولوژیک طبیعی شان غلط است، آنها را به اشتباه می اندازند و سردرگم می کنند. در نتیجه آنها به جای هزینه کردن خودشان برای شوهرشان، با مست کردن و آویختن خود به بیگانه ها در حال «قدرت بخشیدن به خود» هستند.
در یک کلام باید گفت که تلویزیون و سینما راه ورود ما را به فرقه ای شیطانی گشودند که همان جامعه مدرن باشد. این فرقه شیطانی با بیمار کردن اعضای خود، آنها را کنترل و از آنها بهره برداری می کند. از آنجا که تلویزیون و سینما سال ها نقطه مرجع من بودند، من تقریبا تا ۵۰ سالگی عنصری فاقد کارآیی بودم. تمام دلمشغولی من روابط جنسی و سکس به عنوان داروی تمام دردها بود. نمی دانستم چگونه یک مرد باشم. امیال خود را در سیمای زنان می دیدم و اسم آن را عشق می گذاشتم. هیچ الگویی برای مردانگی واقعی در اختیار نداشتم. وقتی مردمان بیمار فاقد کارآیی مدل های نقش شما شوند، شما نیز فاقد کارآیی می شوید و از تکامل نارس، عدم بلوغ لازم، سه ازدواج شکست خورده، سردرگمی و دوره های افسردگی سردر می آورید.
چرا مدل های نقش مثبت انگشت شماری در تلویزیون وجود دارند؟ چرا نمونه های زندگی سالم و سعادتمندانه در تلویزیون چنین اندک است؟
بازگشت من به زندگی عادی زمانی شروع شد که شروع کردم به زیر سئوال بردن پیام هایی که دریافت می کردم و به جای آنها به ندای درونم گوش فرا دادم. لیبرال ها دوست دارند چنین فکر کنند که گرایش های اجتماعی ۵۰ سال گذشته نشانگر تغییرات اجتماعی خودانگیخته ای بودند ولی آنها ما را عامدانه گرفتار زوال کرده اند و به یک فرقه شیطانی تنزل داده داده اند. بانکداران ایلومیناتی جنگی پلید را علیه ما به راه انداخته اند و ما حتی از وجود آن نیز بی خبریم.
منبع: http://henrymakow.com/۲۰۱۶/۰۳/Television-ruined-my-life.html
هنری ماکو . Henry Makow فعال اجتماعی طرفدار اعاده حقوق مردان و از مخالفان سرسخت فمینیسم
ترجمه: هادی سعادت
منبع: نشریه راه رشد شماره ۱۸۶ وابسته به ستاد امر به معروف و نهی از منکر