پنجشنبه , ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
صفحه اول » اجتماعی و سیاسی » علیرغم همه های وهویها، وجدان بیدار مردم تسلیم پروسه مسموم “رفسنجانی زدائی” نمیشود!

علیرغم همه های وهویها، وجدان بیدار مردم تسلیم پروسه مسموم “رفسنجانی زدائی” نمیشود!

 جمعیت عظیم مردمی که برای کمک به حادثه دیدگان فروریختن پلاسکو جمع شده بودند، همان کسانی بودند که چندروز قبل درصفوف چندمیلیونی برای تشییع پیکر آیت الله هاشمی رفسنجانی به خیابانهای پایتخت آمده بودند و شعارهای قاطع برعلیه صدا و سیما میدادند.

علیرغم همه های وهویها، وجدان بیدار مردم تسلیم پروسه مسموم “رفسنجانی زدائی” نمیشود!

غوغای پروپاگاندیستها در عرصه خبررسانی نشان میدهد که  سوء استفاده مهندسی شده از حادثه پلاسکو، تلاش “ستاد مهار بحران” برای شتاب بخشیدن به “پروسه مسموم رفسنجانی زدائی” است.

پروپاگاندیستها فریاد میزدند این همه لشگر آمده، به عشق رهبر آمده! اما صدایشان را غریو غرش شیرمردان و شیرزنان درپایتخت خاموش کرد وقتی از سرعصیان فریادزدند “این همه لشگر آمده، به عشق اکبر آمده”! اما پروپاگاندیستهای ستاد مهاربحران که مشاهده میکنند دیگر نمیتوان با هیاهو راه انداختن آن چنانی، انرژی مردم را درجهت “عشق رهبر” کانالیزه کرد، میکوشند آن را درجهت تجلیل از مقام آتشنشانان فداکار کانالیزه کنند. اما با ناشیگری!  اینها فقط دست و پایی میزنند تا شاید آتش مطالبات معوقه مردم را با آب پاشیهای کاذب فروبنشانند! اما خاک به چشمان بی بصیرت خودشان میپاشند!!

حادثه پلاسکو هر چه آسیب و ضرر داشت، اما یک وجهه دیگر هم داشت و آنهم نمایش یکی دیگر از لایه های ناشناخته جامعه ایرانی و آن «حس همدلی» عجیبی که یک دفعه و در مواردی خاص و نادر بیرون می زند و بروز میابد.

به گزارش مشرق،علی نادری در کانال تلگرامی خود نوشت:

-پس از ماجرای ساختمان پلاسکو مد شده است نوشتن یادداشت و مقاله و توئیت در مذمت ایرانی هایی که راه به آمبولانس نداده اند یا در محل انفجار تجمع کرده اند یا مثلا با ساختمان در حال سوختن سلفی گرفته اند و بلافاصله هم فریادها بلند از «بحران فرهنگی در جامعه» و مرگ فرهنگ و انسانیت و هزار نیش و کنایه دیگر از جنس یادداشت های سی گانه سریع القلم.
اما اتفاقا من می خواهم خلاف این را بگویم.
– از پنجشنبه صبح تا حالا هر کدام از آدمهای آشنا یا ناآشنا را در دور و برم دیده ام، نگران بوده اند. نگران همان چند آتشنشانی که الان زیر خروارها خروار آهن و سیمان مدفون شده اند. فقط نگران نبوده اند، غمگین هم بوده اند، در حدی که خیلی هایشان را که نه من اصلا آنها را می شناخته ام و نه آنها آشتنشان های شهید را، دیده ام یا دیده اید که چشم هایشان برای غم آتشنشانها تر شده و گریسته اند، شاید بی سر و صدا؛ اما دلشان سوخته است برای آنها.
در کنار اینها تا بحال در خبری هم نشنیده ام که مصدومی یا ماشین آشتنشانی، به دلیل ازدحام مردم یا راه ندادن خودروها خود را دیر به  پلاسکو رسانده باشد و فرصت برای نجات یک هموطن هم از دست رفته باشد.

در عوض دیده ام که هر کسی دور و برم بوده است، آشنا یا ناآشنا، نزدیک دو شبانه روز است که لحظه به لحظه اخبار ساختمان  پلاسکو را پیگیری می کند، آنهم از روی نگرانی.

-مردم تهران، همین تهران مدرن تغییر هویت داده ی از هم گسیخته ی بی سر و ته  پر از دود و خلاف و ناملایمتی، همین تهرانی که دوست و دشمن بدش را می گویند، مردم همین تهرانی که می گویند زیر چتر ماهوراه هاست، مردم همین تهران برای چند آتشنشان گیر افتاده زیر آوار، «نگرانند ». آنقدر نگران که سر از گوشی های و صفحه شبکه خبر بر نمی دارند تا خیالشان راحت شود که شاید چند نفر از آتشنشان ها نجات پیدا کرده اند. آنقدر نگرانند که برخی هایشان بدون اعلام فراخوانی خاص، رفته اند و ساعت ها در صف منتظر مانده اند تا خون بدهند برای کمک به مصدومین.
مردم همین تهران..

– شاید خیلی از آنهایی که امروز نگرانند چرخی هم در پلاسکو زده بودند و قیمت ویترین یا قدرت جیبشان این اجازه را نداده بوده که لباسی بخرند، یا شاید بخاطر سفته بازی دلار فروش های نبش منوچهری، کل زندگیشان بر باد رفته باشد ولی همه آنها هم نگرانند، حتی اگر به سمت پلاسکو هجوم آورده اند و  از مخروبه پلاسکو  سلفی می گیرند.

– حادثه  پلاسکو هر چه آسیب و ضرر داشت، اما یک وجهه دیگر هم داشت و آنهم نمایش یکی دیگر از لایه های ناشناخته جامعه ایرانی و آن «حس همدلی» عجیبی که یک دفعه و در مواردی خاص و نادر بیرون می زند و بروز میابد، همان حسی که خیال آدم را راحت می کند از عمق موجود در میان روابط آدم های ایرانی و حتی ساکنین تهران.

– یادم هست یکبار دیگر هم همین حس را پیدا کردم، همین حس عمق همدلی موجود میان مردم تهران را. آنزمان هم  درست مقابل ساختمان  پلاسکو ایستاده بودم، اما نظاره گر کاروان  شهدای غواص ؛ در آنروز هم همه آدمهای تهران یک شباهت داشتند، حتی اگر ظاهرشان متفاوت یا متضاد بود، کسبه  پلاسکو بودند یا کارگر و دانشجو، همه یک شباهت داشتند؛ صورتشان خیس بود از اشک برای فرزندان قهرمان و مظلوم ایران!