چهارشنبه , ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
صفحه اول » دستهبندی نشده » محمد مهدوی فر: همزمان با رونمایی از منشور حقوق شهروندی نحوه دستگیری اخیر خودم را مکتوب میکنم.

محمد مهدوی فر: همزمان با رونمایی از منشور حقوق شهروندی نحوه دستگیری اخیر خودم را مکتوب میکنم.

محمد مهدوی فر: همزمان با رونمایی از منشور حقوق شهروندی توسط رئیس جمهور، به اصرار دوستان و همرزمان، تصمیم گرفتم نحوه دستگیری اخیر خودم را به اختصار مکتوب کنم.

صبح روز دوشنبه بیست و نهم شهریور نود و پنج، زنگ خانه به صدا درآمد. در را باز کردم. شش نفر به ظاهر مرد، آماده ورود به منزل بودند. یکی از آنها حکم ورود و تفتیش خانه را به من نشان داد.

آنها از طرف وزارت اطلاعات دولت روحانی با یک ماشین شاسی بلند و یک دستگاه پژو پارس از اصفهان به آران و بیدگل آمده بودند.
کلکسیونی از اتهامات امنیتی در حکم، نوشته شده بود که در رأس آنها توهین به رهبری بود.

گفتم اجازه بدهید بروم به همسرم بگویم چادر سر کند. رفتم داخل، موضوع را به همسرم گفتم.
میهمان‌های ناخوانده، منتظر بفرمای من نشده بودند. آنها همگی پشت در اطاق مهیا بودند.

بچه‌ها در ابتدا خواب بودند ولی به مرور بیدار شدند. ابوالفضل که کوچکتر بود، رفته بود زیر پتو و پتو را روی سرش کشیده بود. یکی از مأموران به دیگری می‌گفت یکی هم اینجا خوابیده، او را لگد نکنی.

عملیات تفتیش خانه شروع شد. همه جای خانه را بازرسی کردند. حتی کمد لباس‌ها و کابینت آشپزخانه و هر جایی که فکرش را بکنید. من نمیدانم توی کابینت آشپزخانه به دنبال چه می‌گشتند. آنجا غیر از قابلمه و کف‌گیر و قاشق چیزی نبود. هر چه بود توی نامه‌هایی بود که به رهبری نوشته بودم.

کیس کامپیوتر بچه‌ها، تبلت و گوشی من، گوشی‌ بقیه اعضای خانواده، تعدادی کتاب و دست‌نوشته و رسیور ماهواره را برای بردن، برداشتند. دیش ماهواره را کج و کوله کردند.

مسئول آنها، فرزندان مرا توجیه کرد که پدر شما را به علت خیانت به آرمانهای شهدا و امام راحل و توهین به حجاب و اتهامات دیگر باید با خودمان ببریم (این حرف‌ها را زیر عکس شهید سید مهدی خاتمی، دایی بچه‌ها می‌گفت.)

همسرم در صدد پاسخ‌گویی برآمد، از او خواستم سکوت کند. نگران بودم سخنی بگوید، سخن او را صورت‌جلسه کنند و او را نیز بازداشت کنند.

محسن پرسید چه زمانی پدرم را آزاد می‌کنید. گفت نمی‌دانم. بستگی به خودش دارد. شاید سه روز شاید سه ماه شاید هم سه سال.

یک دست لباس اضافه و داروهای تنفسی خودم را برداشتم و در یک ساک دستی قرار دادم.
موقع خداحافظی برای درسِ بچه‌ها، به ویژه کلاسهای حفظ قرآن ابوالفضل، کلاسهای المپیاد علی و دانشگاه محسن سفارشات لازم را به آنها کردم و به همراه مأموران حرکت کردم.

ابتدا در محل دادگستری آران و بیدگل توسط اطلاعات، بازجویی شدم. سؤالات تماماً پیرامون مطالبی بود که در کانال تلگرام منتشر کرده بودم و مطالبی که از طریق هک کردن تلگرام و ایمیل من، به دست آورده بودند.

می‌گفت چرا منزل ستار بهشتی رفتی؟ چرا نوشته‌ای اگر این انقلاب سرنگون شود از هر تیر برق یک آخوند آویزان خواهند کرد؟ چرا از اعدام‌های سال شصت و هفت نوشته‌ای؟ از کدام کشور خارجی پول می‌گیری؟ چرا بلندگوی منافقین شده‌ای؟ چرا چرا چرا؟

مسئول اطلاعاتیِ پرونده‌ی من می‌گفت، بارها به تو گفتم، آقای مهدوی فر برای ما شاخ نشوی که شاخت را می‌شکنیم. برداشت من از صحبت‌های او این بود که یک شاخی در یک جایی فرو رفته است و ایجاد درد شدید کرده است. خودم هم این روزهای آخر بوهای بدی را استشمام می‌کردم. دو یا سه شب پیش خواب دیدم تقریباً با همین کیفیتی که در بیداری دیده بودم، دستگیر شدم و مأموران با همان ماشین و با همان نفرات مرا با خود بردند.

بعد از این مرحله مرا نزد دادستان آران و بیدگل بردند. دادستان جوان، محمد جوادی از این که تعدادی نیروی اطلاعاتی، مانند خودش جوان روبروی میز او بودند، احساس شعف می‌کرد.
دادستان جوان قدری فکر کرد. لای کتاب قانون را باز کرد و دو اتهام دیگر به اتهامات قبلی من افزود. توهین به ائمه معصومین و ارتباط با دول متخاصم.

دادستان می‌گفت من برای انجام وظیفه‌ام فقط حضرت آقا را می‌شناسم. فقط آقا. منظور او از آقا، آقای خامنه‌ای بود.

مأموران وزارت اطلاعات برای بازجویی‌های بعدی، مرا با خود به اصفهان بردند.

در زندان مرکزی اصفهان در یک سلول انفرادی تنگ و تاریک و نمور و کثیف، در جوار سوسک‌ها و شپش‌ها قرار گرفتم.

سلول من در زیرزمین یک ساختمان چهار طبقه بود. دریچه‌ای به اندازه نیم‌وجب در یک وجب برای ورود ظرف غذا، روی درب سلول تعبیه شده بود. برای تردد هوا سوراخ‌هایی در سمت روبرو نیز ایجاد کرده بودند. تاریک شدن و روشن شدن هوا را به سختی از خلال این سوراخ‌ها تشخیص می‌دادم. از داشتن هرگونه کتاب و مجله‌ای محروم بودم. استفاده از قرآن و مفاتیح بلامانع بود.

پنج شنبه‌ها برای مدت پانزده دقیقه هواخوری را برای استفاده‌ی ما خالی می‌کردند. ما نباید با سایر زندانیان ارتباطی برقرار می‌کردیم چون ممنوع‌ از تماس و ملاقات بودیم.

بعد از ۴۵ روز به قید وثیقه آزاد شدم.

محمد مهدوی فر
تخریب‌چی و غواص دفاع مقدس